۱۳۸۲ آذر ۹, یکشنبه

اگر حال دست دهد مثل آن مواقع که مي‌داد ... چه بخواهم؟
خدايا! چند دعای مـستجاب ديگر پيش تو باقي مانده؟
حَجت را نصيبم کن و حُجت را بر من تمام
کسي خبرآورد امسال در مشـعر و منی در جمرات در عرفات ... همه جا مي‌ديدمت ..

از آيينه‌ها و نيرنگ‌های خود گذشتم
تا ز يك دستي زدن‌ های تو گذر کنم

از سلام بی‌جواب خود دل بريدم
تا به مدايح خلايـق دل نبندم

۱۳۸۲ آذر ۸, شنبه



نرگس زيباست ... يادم رفته بود که زندگي خيلی زيباست ... با من ناساز شده ... با همه که نشده ... با من درشت است با باقي که نيست ... زندگي‌ در جريان است چه من باشم چه من نباشم ... دنیا به چون منی نياز ندارد ... من محتاجم به هرآنچه زيباست و خوشـبوست و خوشـ‌روست و هر آنچه بدروسـت و بدبوسـت ...

ميخواهم اين لاك را بشـکنم ... يا علي‌ مدد

زندگي! من هـم بازی؟

۱۳۸۲ آذر ۷, جمعه

اين بار سومي است که سعي کردم ... نميشود دگـر ... هربار عاشقانه نگاهت ميکنم، ولي چه کنم عاشقت نمي‌شوم ... ای کاش ميشد مثل دو سنگ چخماق هي بکوبيم به هم تا گر بگيريم ... ولي کاش اصلا آنقدر خوب نبودی که سنگهامان را هم بيخودی زخمی نمي‌کرديم ... کاش روحمان از سنگ بود: جراحت سنگ پريدگي‌ست .. ولي زخم روح خون جـگر می‌خورد تا الـتيام يابد ...

اگر زخمي شدی يك چيز را به خاطر بسـپار: ارزش خونيـن شـدن را داشـتم حتمی ... گفته باشم

۱۳۸۲ آذر ۶, پنجشنبه

روزگاری ...
يکی، دو تا، هـزار خواستگار داشت دلم ...
يادت هـست؟

تو آمدی و دل،
بر لبِ چالِ گونه ات،
باغِ لبِ غنچه‌ات
قربان شد ...
يادت هـست؟

حالا اين دلِ مرده، دلِ خواستگاريت نيست
دلبـرم! تا بوده همين بوده ...

خـون دلمه زده‌ام،‌
دلِ مـرده‌ام،
اشك ريخـته‌ام و
جگر پاره‌ام به فدای دل‌های خواستگارت

۱۳۸۲ آبان ۲۹, پنجشنبه

تو تجلي کدام اسم گمشده من هستي؟

ای نيمه من!
با کدامين نام تو را صدا کنم؟

تويي که زندگي را در من روشن مي‌کني
و روح را در خانه دلم مي‌دمي
ای آخـرين مـوج احسـاسـم
و ای اولين نام صبحگاهي‌ام

از نور توست هـاله مهـتابي‌ام
و از هجـر توست سـردی ديـماهي‌ام

ای قلـب مـن!
با تـو ...
دورتـرين صحرا
و پرت‌تـرين مـأوا
مـژده وصال اسـت
و روزشماری برای آن
حکمي واجب

ای آنکه نگـفته ماند مدحش
و ادا نـگشت حق وصفـش:
دوستت دارم ... دوستت دارم .. دوستت دارم

۱۳۸۲ آبان ۱۹, دوشنبه

عاشقـم بر همـه عالـم که همـه عالـم از اوسـت

کیـانا جان ايـن چنـد خـط شايـد الان برايـت چندان خواندني نباشـد، ولـی سالهای بعد با نگاه دوباره به این یادگاری معنای جدیدی از آن خواهی یافت. آن روز شاید من در کنارت نباشم ولی همه عشقم همـراهت خواهـد بود.

امروز که رفته بودم شهرری (شاه عبدالعـظیم) چشـمم به این کتاب افتاد. کتـابی که شـاید بیشـترین تاثیـررا در روان من از دوران کودکی گذاشـته باشـد. جلد چهارم "قصه های خوب برای بچه های خوب" را به رسـم جایـزه از مدیـر دبسـتان گرفتـم و لاجرعه سرکشـیدم ... چنان انیس من شده بود که بـزودی جلد آن از شيرازه کنده شد ... تمام داسـتانهای آنرا حفظ بودم ... الفاظ و خاطرات این کتاب حتی ‍پس از دهـه سـوم عمـر نیـز با من اسـت. اکنـون همـان را به رسـم هدیـه به تـو می‌دهم. بسـیار خوشـوقتم که خداوند این توفیق را به من داد که چنیـن یادگاری نیکویی را به تو بسپارم.

کیانا جان، حاج حسن پدر من بود و مهندس حمید پدر تو. ولی گزافه نيسـت بگوییم که مولوی، سعدی، حافظ ... پـدران معنـوی همـه ما هـستند. اگر دنیا ايـران و ايـرانی را با مولـوی می‌شـناخت تصويـر بسـیار دلپذیـری از آن در ذهـن می‌ساخت. از یك دانشـجوی آمريکایی پرسيـده‌اند "آيا ايران كشور پيـشرفتـه‌ای است؟" در جواب گفته‌: "در ایـران آسمانخراشهای آمریکایی نيسـت. اما اگر منظور از پيـشرفت درك بهتری از دنيا و طبيعت و بشر باشـد، شايد بتوان گفت ايران يكی از پيـشرفته‌ترين كشـورهای دنياست .... همه ايرانـيان مي‌تواننـد دست كم يك شـعر بخواننـد كه در آن پاسخ به فلسفي‌ترين سوالهای زندگی نهفته است. اين از نظر من پيـشرفت است."

کیانا جان، مولوی از خود این معاني را نبافـته است، بلکه به تاسـی از فرهنگ و عرفان اسـلامی آنها را در جامهء شـعر تجلی بخشـیده. این کتاب رنگی نیسـت ولی می‌دانـم که مفاهـیم آن به اندازه‌ای برایت شیـرین و خاطره‌ساز است که نیازی به رنگ و لعاب ندارد.

در این روز مبارك پانـزدهم ماه رمضان که هم‌زمان است با تولـد امام حسـن ع برایـت سـلامتی و عزت نفـس از خدا می‌خـواهم و برای پدرم، هم-نام آن امام، رحمت و شادی در آن جهان.

دوستـدار تو
عمـویت

ع ر ض‌
۸۲/۸/۱۹

----
تکميل: نقل قول‌ها از گفتگو با يك آمريکايي در ايران ....

از سـيزده رجب تا پانـزده رمضـان مي‌شـود دو مـاه
از ۱۹ شهريـور تا ۱۹ آبـان هم مي‌شود دو مـاه
از نهـم سپتامبــر تا دهـم نوامـبر هم

دو ماهـی که نيـمه‌اش پانـزده شعـبان بود
دو ماهـي که با اميـد فراوان آغـاز شـد

۱۳۸۲ آبان ۱۷, شنبه

بـچه زابل بود
موجي بود که بر دلم نشـست ... نماز اولم را که تمام کردم از پي‌اش‌ دويدم ...
صدايـش و نوای سازش دل را عجب می‌نواخـت:
مـحـمد يامـحـمد يامـحـمد يامـحـمد
رسـول هاشـمی دريای رحمت

۱۳۸۲ آبان ۱۶, جمعه

مي‌دانم که خيلي خسته‌ايي .. خيلي کار مي‌کنی ... خيلي دل‌تنـگي .. خيلي تنهايي .. اينها چيـزهايي است که من مي‌دانم .. خيلي چيزها هم هست که من نمي‌دانم ... ولي آيا تو مي‌داني که اميد هم هست؟ .. که از پس امروز فردايي هم هـست؟ همان فردايي که به اميد آن بايد سينه‌خيز از باطلاق امروز گذشـت؟

مي‌داني که روزی،‌ يـك جايي بندگان گله مي‌کننـد سرزمين ما پر از سـیاهي بود .. تباهي بود ... سرزمين ما خساست داشت ... روزگار ما چرك بود و اميد ما کور؟

مي‌داني بندگان را چه جواب مي‌آيـد؟ مي‌داني که مي‌گويـد اگر زميـن شما سياه بود .. اگر تباه بود ... خسـيس بود ... و روزگارتان چرك همه قبـول، ولي‌ اميـدتان کور نبود ... هيـچ سرزمـينی سفيد نبود؟ آيا تکـّه ديگری از گستـره زمينم گشاده و باز نبود؟ آيا فردا نبود؟

من به آنچه مي‌خوانم برايت ايـمان دارم ... قصه قبل از خواب نيست که خوابت کنم ... مسکن نيست، درمان است ...

مي‌داني اين روزها برايت چه مي‌خواهم؟ ... برايت اميـد آرزو مي‌کنم ... اميد و ايمان به فردا ...

قوی که هستي .. نه؟

زندگي
اه چه تلخي
از وقـتي شيـرينـي خنده‌اش را از من دریـغ کـردی

اه چه سـردی
از وقـتي دستـش را از دستم بيرون کشـيدی

اه چه بي رنـگي
از وقـتي چهره‌اش ديـگر درخانه چشـمم نمي‌گردد

اه چه بي رمقـي
از وقـتي مخمل نفـسش ‍پره گوش دگری را می‌نوازد

می‌دانی نامه مثـل سـلام اسـت، مي‌شـود نداد ... اما جواب نامه "نداده‌ ات" را معطل کردن کار من نیـست ....

پرسـيده بودی که خوبم؟ بازهم به دروغ مي‌گويم که خوبم، و باز هم ایـن تکه نامه را برايت نمی‌فرسـتم ... حالا که در زندگيت ديگر رنگ سبزمن نيست، نمي‌خواهم رنگ سياهم راهم ببـينی ... به دروغ و بي‌پروا باز هم برايت مي‌نويسم که خوبم و همه چيز روبراست ....

نمي‌دانم تا کي مي‌توان دروغ گفت .... شايد اين بازی من است که تا لحظه ديدار دوباره تو، آنقـدر خودم را ذله کنم که اگـر بار ديـگری ديدمت نگـذارم که بروی ... اما مي‌دانم که نه بار ديـگری درکارست و نه من مي‌توانم سّـد راهت شوم

۱۳۸۲ آبان ۱۱, یکشنبه

هيچ حال مرا نمی‌‍پرسی ... باشد ... بگذار اين دل هم بترکد ...
من هر روز حالت را می‌پرسم .. و تو هم در گوشم جواب می‌دهی ... می‌گويی که خوبی و من خيالم راحت می‌شود ...

به تو فکر می‌کنم که امروز چه ‍پوشيده‌ای ... به تو فکر می‌کنم که اين ساعت چه می‌کنی ....
دلم برايت تنگ تنگ است ... ياد چشم‌هايت چشمانم را خيس می‌کنند ... و ياد آن لحظات قلبم را تند ..
ياد هر چه با هم داشتيم می‌افتم ... ياد قهرها و آشتی‌هايت ... ياد نازها و دلبری‌هايت ... ياد گردشها ... ياد حرفهايت ...
ساعتهای غريبی که با هم گذرانديم که غربت ساعتهای مرا زايل ساخت ... و سلام‌های راه دورت که دلم را به تو نزديک ...
دوست داشتم که چشمانم خواب نرود تا تو بيايی ... و يا اگرهم خواب شدند در حسرت، تو را در خواب زيارت کنند ...

حظ اين دل صاحب مرده از همه کمتر بود ... از همه بيشتر مايه گذاشت بي‌نوا ولی هيچ بود سهمش ... هيچ .. گوشم به صدای تو آرامش می‌گرفت و دستانم فقط با ياد تو گرم می‌شد ... از چشمانم که ديگر نگو ... هرچه بود و نبود به او مي‌رسيد ... از بس در چهره نورانيت خيره شد نور از آنها رفت ... ولی نوبت عشق‌بازی دل که رسيد وقت هم به سر آمد ...

خدايا به کدامين گناهم اين چنين تاديب شدم؟ ....
خوب ادبم کردی اما ...
شاکرم، چرا که فهميدم می‌شود سوخت و شاد بود ..
مزه دقايق و لحظات با تو در کام من جاويد است ... و اگر نبود اين بهره ابدی من هم ميمردم ...

من زنده‌ام به تو ... باور کن