۱۳۸۵ آذر ۹, پنجشنبه

صبح قند خونش را گرفته‌ بودم ... خیلی بالا بود ... به دروغ گفتم ۱۲۸ تاست...

آیا هرکاری را که از دستم برمی‌آمد برایش کرده بودم؟

دلم آرام نشد .. لباس که پوشیدم قبل از اینکه بزنم بیرون خودم را بالای سرش رساندم ... خوابیده بود ... سرم را روی صورتش آوردم ... از خواب پرید و پرسید: چی شده؟ ... هیچی می‌خواستم ببوسمت ... راستی یک سؤال: از من راضی هستی؟ ... خواب از سرش پرید ... گفت: خیلی!

آقا آرژانتین؛ دو تومن!
راننده پلکی به آرامی زد که یعنی بیا بالا

و فرقی نمی‌کند ... هیچ وقت جرأت این را نداشته‌ام که روی صندلی عقب بشینم و بین خودم و راننده حریمی قائل شوم ... بیشتر وقتها با راننده‌ها از در و دیوار حرف می‌زنیم ... راه اینطوری خیلی کوتاه‌تر می‌شود

این بار اما حرفم نمی‌آید ... محو مغازه‌های چهارراه استانبول می‌شوم ... و آدم‌های جورواجورش ... داشتم فکر می‌کردم گاهی با پلکی که آرام برروی هم می‌نشیند هم می‌شود گفت آری

۱۳۸۵ آذر ۷, سه‌شنبه

می‌خواهم بنویسم .. بعد می‌گویم به من چه ... باز می‌گویم خوب تو هم که مثل بقیه هستی؛ پس چرا از دیگران ایراد می‌گیری؟ ... می‌خواهم بنویسم من هم راستش هیچ پخی نیستم ... من هم یکی از شما!

داستان مرغ و تخم‌مرغ است .. اگر خودم آرامش نداشته باشم چگونه می‌توانم برای دیگری آرامش و امنیت بیاورم ... وهرچه داستان‌های تهوع‌آور این چند روزه را بیشتر بهم می‌زنم بوی گندش بدجوری آرامش و امنیت که پیشکش از تعادل روانی خارجم می‌کند ... هم دیشب هم شب قبلش از ساعت ۸ خوابیده‌ام یک کله تا ۷ صبح روز بعدش ... خواب که نه .. توی رختخواب چرخیده‌ام ... اینها را نوشتم که گفته باشم ... که خیلی سعی می‌کنم من هم پخی باشم مثل شما... سخت است ولی می‌شود انگار

آستانه دردمان بدجوری بالا رفته؛ دیگر نه سوزن افاقه می‌کند نه جوالدوز .. انگار باید دست به دامان سیخ و میخ و نیزه و شمشیر شد ... باز هم یک چیز دیگر دچار سانحه شد .. باز هم یک چیز دیگر در دست بررسی‌ست ... و باز هم آب از آسیاب تکان نمی‌خورد ... بازهم هزاران چیز دیگر هر روز آزارمان می‌دهد و باز هم صبح شب می‌شود و شب صبح ...

که گفته که هر ساز مخالفی یعنی مخالفت با کل نظام و هستی و آفرینش که جزایش داغ و درفش و میخ و سیخ باشد ... خدابیامرزتمان ... سیخ و میخ که دارد عادتمان می‌شود .. چندی بگذرد داغ و درفش هم می‌شود ساندویچ کالباس با سس اضافه ...

من زیاده خواه نیستم که اگر بودم شاید طور دیگری می‌توانستم زندگی کنم .. من می‌خواهم نظرم را بگویم... همین! و اگر نظر بهتری هم هست بشنوم .. ولی در نهایت یکی از این حرفهای گفته شده و شنیده شده جایگزین چرت و پرت‌های جاری شوند و یا اینکه حداقل برای من ثابت شود که اینها نه چرتند نه پرت بلکه مشعشات نباشند ولی در حال جاریه از باقی راه حلها شدنی‌ترند...

گفته باشم این زورهای آخر من است .. دو سه چرخ دیگر این کلاه را که بدهیم عمر تمام است ... حالا شاید عمر گیاهی برجا باشد .. ولی عمری که در تمنای زندگی بهتر برای دیگران بود گورش دیگر کنده است ... توقع بیشتر از این هم نیست ... خداوکیلی تا این سن هم این توقع از من نمی‌رفت ... درست مثل جوان‌های شانزدهم آذر که اگر زنده بودند دیگر از آن غلطها نمی‌کردند... واقعا ایکاش آدمی تا تروتازه است و خوشبو و بوی گندش بالا نزده تاریخ کنسروش کند برای ابد ... البته با توجه به دوره دگردیسی من از انسان کامل به پخی که قرار است بشوم این ایکاش از آن ایکاش‌های زیرلب بود که دعا می‌کنی خدا هم نشنود تا مستجاب شود ... بعله دیگر از ما که گذشت ... دیگر دور، دور جوان‌ترهاست ... گرچه جوان‌ترهایمان را هم دیده‌ایم ... بی‌رنج و زحمت راه چندساله را رفته‌اند ... راه نیفتاده، رسیده‌اند ته خط .. همین الانش همان پخی هستند که من شده‌ام ...

۱۳۸۵ آذر ۵, یکشنبه

تأویل متن ....
تغییرات در ۳ سال


دوستان ... همراهان ... بزرگواران ... هم شهري ها:

اگر اول مهر امسال به مدرسه باز مي‌گشتم در انشاي خود كه تابستان را چگونه گذرانديد مي‌نوشتم:
بسيار خوش و پر بار ...

تابستان امسال فرصت شد تا دوستان تازه پيدا كنم... مهر بورزم و محبوب باشم... زنده تر شوم... آشناتر گردم و خوش تر باشم...

تابستان امسال فراغتي شد از آنچه به تكرار و اجبار اختياري خود در چرخه شب و روز مي‌گذراندم... فرصتي شد كه بيشتر ببينم و كمتر سخن بگويم... فرجه‌اي بود كه دوستان نو پيدا كنم و خود نو شوم... توفيقي شد كه دوستان را به قدر حوصله بشناسم... اگر كم حوصله بودم اول از خود عارضم به موهبت از كف رفته.. و بعد از دوستان عذرخواهم به گناه كرده

تابستان هم عمرش گرچه پر ثمر بود به پايان رسيد... آنچه به پايان نمي‌رسد محصول تابستان است... دلي خوش.. قلبي اميدوار و جاني شيفته.. آرزو دارم كه محصول اين تابستان را در تمام فصول برداشت كنيد... دوباره بكاريد... و با لبخند و مهر خود از آن مراقبت كنيد....

خوش باشيد و سربلند

عليرضا
هشتم سپتامبر ۲۰۰۳

۱۳۸۵ آبان ۳۰, سه‌شنبه

دو سال و یازده ماه و نه روز ... یا همان ۱۰۷۵ روز

عشـق من کامل بود
از بـس که کامل بـود ...
زود رسـيد ...
زود پـژمرد

۱۳۸۵ آبان ۲۸, یکشنبه

وقتی رادیو پیام واسه راننده تاکسی‌های گیر وسط شلوغی از حمله وحشیانه پلیس آمریکا به یک دانشجوی ایرانی خبر می‌ده .. وقتی گفتگوی سیاسی شبکه دو مستقیم و زنده میزگرد با مخبر کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی در تحلیل اقدام پلیس آمریکا برگزار می‌کنه ... وقتی روزنامه همشهری امروز صفحه‌ اولش عکس و خبر از بازتاب این حادثه می‌زنه .... تازه این موقع‌هاس که دوزاریمون می‌یوفته که: نه بابا انگار بلدیم خبری رو که دوس داریم پوشش بدیم...

ولی اصحاب رسانه! خیلی خودتونو به زحمت نندازین .. زیاد فرقی هم نمی‌کنه چون خبر، چه شما بخواهین چه نخواهین سریع‌تر از اونی که فکرشو بکنین پخش می‌شه ... نمونه؟ فیلم هنرپیشه نه‌چندان مشهور تا ۳ هفته پیش، که الان یه چهره ملی شده بدون اینکه یه خط خبر ازش تو هیچ رسانه رسمی ایران اومده باشه

۱۳۸۵ آبان ۲۵, پنجشنبه

پس تو برایم بخوان فؤاد!
سبز چه رنگی‌ست؟
و سرخ کدام است؟
و سفید چگونه است؟
و فؤاد خواند:
سبز دریایی‌ست پر ز ماهی‌های الوان
و سرخ قلبی‌ست که قبراق است
و سفید دشت است و پشت هر چه که نورانی‌ست

و باز یوسف پرسید:
تو کدامین‌ی؟

و فؤاد جواب داد:
من عمری‌ست که جز سفیدی رنگی ندیده‌ام

و یوسف باز در دلش صدایی پیچید:
روزی چشمان تو هم سفید خواهد دید

۱۳۸۵ آبان ۲۲, دوشنبه

کسی پانزده بز نزد چوپانی به امانت گذاشته بود تا به حج برود ... آن موقع‌ها رسم بود که مال‌هایشان را در صحرا پیش چوپان‌های امین می‌گذاشتند و مزد چوپانی‌شان را از پشم و کره‌ و بره‌های هر ساله می‌پرداختند... الغرض صاحب ۱۵ بز بعد از مراجعت از حج کارهای دیگری برایش پیش آمد و نتوانست تا دو سال به چوپان سر بزند... بعد از دو سال خوشحال و خندان که الان دیگر گله‌ای بز و کلی پول حاصل از فروش محصولات ساله آنها تحویل خواهد گرفت راهی دامنه کوهی که چوپان ساکنش بود شد ....

زن چوپان که مرد را دید گریه‌ای کرد و گفت که چوپان مدتی‌است کور شده است.. مرد با ترس و لرز وارد چادر شد و کنار دست چوپان که چشمانش را بسته بود نشست ... چوپان گفت:
تو حاج رمضانی؟
صاحب همان ۱۵ بُزانی؟

من شنیدم که در سفر حج مُردانی [مرده‌ای]
از بس گریه کردم شدم کورانی [کور شدم]
برای خیرات پنج‌تاشو دادم به قربانی

بعد شنیدم که نه! زندانی [زنده‌ای]
پنج ‌تای دیگه دادم به مژدگانی

سال بعد نیامدی گفتم شاید مُردانی ... شاید زندانی
سه‌تاشو دادم به قربانی!
دوتاشو دادم به مژدگانی!

در این موقع چوپان چشمش را باز کرد و مچ دست مرد را سفت گرفت و گفت:
حالا کجا درمیری؟
من ماندم و این چشم کور و تو و مزد چوپانی!

۱۳۸۵ آبان ۲۰, شنبه

تو را می‌خوانمت؛ که سحری و جادو ... که بر دردهایم دوایی ... که برهر چه بگذری التیامی ... تو را می‌خوانم: زمان!‌‌ دقایق و لحظات! آنات و ثانیه‌ها! ... که هوشیارید و صاحب درک! بر هر چیز همان باقی گذارید که شاید... بر زخم که بگذرید؛ مرهم‌ید ... و برای نوزاد تکامل می‌آورید .. و برای مسئله راه حل می‌یابید... و برای برخی یادآوری آنچه نباید...

و برای من فراموشی آنچه باید!

۱۳۸۵ آبان ۱۹, جمعه

گرچه جایش اینجا نیست ولی بی‌خیال...

مقایسه یک خبر در دو متن مختلف - بی‌بی‌سی

درس‌هایی برای نگارش

متن اول به زبان انگلیسی ست و برای خوانندگان [عموما] غیر ایرانی - نشانی

متن دوم به فارسی ‌ست و برای فارسی ‌زبانان [عموما ایرانی‌] سراسر جهان - نشانی

تصویر متن فارسی: رحیم صفوی با این عنوان که "مانوور آمریکا فاقد ارزش عملیاتی‌ست" و تصویر متن انگلیسی: موشک شهاب ۳ با این زیرنویس که "شهاب ۳ می‌تواند اسرائیل را هدف قرار دهد".

علاوه بر عنوان عکس، در متن انگلیسی می‌خوانیم: "آگاهان بر این عقیده‌اند که شهاب ۳ قادر است به اسرائیل و مقرهای نظامی آمریکا در خلیج اصابت کند". در حالیکه همین نکته در متن فارسی به این شکل در آمده است: "برد اين موشک ها از 200 تا 2000 کيلومتر گزارش شده است" و هیچ اشاره‌ای به تیررس بودن اسرائیل و مقرهای نظامی آمریکا در آن نمی‌شود.

در متن فارسی آمده است: "رزمايش سپاه پاسداران چند روز پس از مانورهای نظامی مشترک ايالات متحده و چند کشور اروپايی و منطقه خليج فارس به اجرا در می آيد". در صورتیکه در متن انگلیسی اشاره‌ای به توالی زمانی این دو نمایش نظامی نشده؛ و بجای آن می‌خوانیم که: "رزمایش ایران در حالی صورت می‌گیرد که شورای امنیت درنظر دارد تحریم‌هایی را علیه ایران در پاسخ به امتناع این کشور نسبت به توقف غنی‌سازی اورانیوم اعمال کند."

در متن فارسی همچنین محدوده آزمایش شهاب ۳ "منطقه عمومی حوض سلطان در استان قم به سوی کوير مرکزی ايران" عنوان شده است ولی متن انگلیسی این محدوده را "کویری نزدیک مرکز مذهبی قم" دانسته‌ است.

در تمامی متن انگلیسی آبراهه جنوبی ایران با نام کوتاه "خلیج" آمده در حالیکه در خبر فارسی آنرا با نام کامل خود یعنی "خلیج فارس" می‌بینیم.

سجل احوال

تا دوره رضاشاه کسی شناسنامه نداشت. از همان موقع هم بود که نام خانوادگی اجباری شد. تا قبل از آن افراد با لقب یا نام پدر یا محل تولد و یا شغل‌شان شناخته می‌شدند.

آن اوایل اداره ثبت مأمورینی را به دهات و ولایت روانه می‌کرد تا در محل سجل احوال صادر کنند .. همین هم شد که در یک ده و قصبه نام خانوادگی خیلی‌ها شد یکی ... شخصی برای گرفتن سجل احوال به مأمور ثبت مراجعه کرد و گفت: نام من میرزا آقا بیک است؛ برایم سجل احوال صادر کنید.

کارمند ثبت هم کتاب جلوی رویش را ورقی زد و گفت: میرزا که جزیی‌ از اسم نیست و به موجب بند دوم قانون سجل ‌احوال باید از نام حذف شود ... در ضمن آقا هم نشانه بزرگی و جنسیت است، به موجب تبصره بند چهار قانون نمی‌تواند بخشی از اسم باشد ... بیک هم طبق الحاقیه سوم بند نهم از نام باید جدا شود، به طوری که حسن‌بیک در سجل می‌نویسیم حسن و محسن بیک می‌شود محسن ....

حالا با این تفاصیل بفرمایید چه اسمی مایلید در سجلتان باشد؟

مرد کمی فکر کرد و گفت: خب میرزایش که حذف شد .. آقا هم که ندارد ... بیک هم که نمی‌شود باشد ... با این حساب چیزی از اسم من باقی نمانده ..

... لطفا بنویسید: "گوز"

۱۳۸۵ آبان ۱۰, چهارشنبه

روزهای با تو
روزهای با تو
روزهای با تو
روزهای با تو
روزهای با تو
روزهای با تو
روزهای
بی تو
      رو     زه ا   ی ب                                
     ی          ت و
              رو      ز         هایب                                      
                   ی          تو

       رو                   ز    ه  ا     ی
             ب        ی
         توروزه ای        ب
       ی     تور                                             وز
              ه ای     ب        ی   ت      و
                
روزهای با تو
روزهای با تو