میدانم که باور نمیکنی.. خب باورش برای خودم هم مشکل است.. من.. با این دستها .. با این بدن.. با این چشمها که امروز کمسو شدهاند... چهل سال است که همراهم... من با خودم... سالهای سال است که همدمم.. همزادم... همخانه و همنشینم... همنفسم... همسر ... و در نهایت، هم عاقبتم... این بدنِ همراهم را نمیشناسم اما.. این آنی که منم کدام است؟ با این لباسی که برتن دارم.. لباسی که از روز نخست بر جاانم کش آمده است... لباسهای دیگر... جاانهای دیگر... دشتهای فراوان... دیدهام... لباسهایی بودهاند از دیگران که بسیار دوستشان داشتهام... و جاانهایی برایم عزیز بودهاند.. بعدها اما.. لباسهای دیگران برایم کهنه و پاره... برایم بیجذبه... برایم تکراری و خستهکننده شدهاند... جانها اما؛ بر تنم ردی از خود به جای گذاشتهاند عمیق... و درکی در من ساختهاند نافذ... انسانها و لباسهایشان... آدمها و تنها... بدنها... که میمیرند.. و کهنه میشوند... و جانها که میمانند و صیقلیتر میشوند... آرامش که میآید... درد میرود ... کم میشود .. سوختن حتی... بدون درد.. سوختن هم، دیگر کاری ندارد...
۱۳۸۶ شهریور ۴, یکشنبه
نوزدهم
میدانم که باور نمیکنی.. خب باورش برای خودم هم مشکل است.. من.. با این دستها .. با این بدن.. با این چشمها که امروز کمسو شدهاند... چهل سال است که همراهم... من با خودم... سالهای سال است که همدمم.. همزادم... همخانه و همنشینم... همنفسم... همسر ... و در نهایت، هم عاقبتم... این بدنِ همراهم را نمیشناسم اما.. این آنی که منم کدام است؟ با این لباسی که برتن دارم.. لباسی که از روز نخست بر جاانم کش آمده است... لباسهای دیگر... جاانهای دیگر... دشتهای فراوان... دیدهام... لباسهایی بودهاند از دیگران که بسیار دوستشان داشتهام... و جاانهایی برایم عزیز بودهاند.. بعدها اما.. لباسهای دیگران برایم کهنه و پاره... برایم بیجذبه... برایم تکراری و خستهکننده شدهاند... جانها اما؛ بر تنم ردی از خود به جای گذاشتهاند عمیق... و درکی در من ساختهاند نافذ... انسانها و لباسهایشان... آدمها و تنها... بدنها... که میمیرند.. و کهنه میشوند... و جانها که میمانند و صیقلیتر میشوند... آرامش که میآید... درد میرود ... کم میشود .. سوختن حتی... بدون درد.. سوختن هم، دیگر کاری ندارد...
میدانم که باور نمیکنی.. خب باورش برای خودم هم مشکل است.. من.. با این دستها .. با این بدن.. با این چشمها که امروز کمسو شدهاند... چهل سال است که همراهم... من با خودم... سالهای سال است که همدمم.. همزادم... همخانه و همنشینم... همنفسم... همسر ... و در نهایت، هم عاقبتم... این بدنِ همراهم را نمیشناسم اما.. این آنی که منم کدام است؟ با این لباسی که برتن دارم.. لباسی که از روز نخست بر جاانم کش آمده است... لباسهای دیگر... جاانهای دیگر... دشتهای فراوان... دیدهام... لباسهایی بودهاند از دیگران که بسیار دوستشان داشتهام... و جاانهایی برایم عزیز بودهاند.. بعدها اما.. لباسهای دیگران برایم کهنه و پاره... برایم بیجذبه... برایم تکراری و خستهکننده شدهاند... جانها اما؛ بر تنم ردی از خود به جای گذاشتهاند عمیق... و درکی در من ساختهاند نافذ... انسانها و لباسهایشان... آدمها و تنها... بدنها... که میمیرند.. و کهنه میشوند... و جانها که میمانند و صیقلیتر میشوند... آرامش که میآید... درد میرود ... کم میشود .. سوختن حتی... بدون درد.. سوختن هم، دیگر کاری ندارد...
۱۳۸۶ شهریور ۳, شنبه
۱۳۸۶ شهریور ۱, پنجشنبه
بیست و سوم
بیست و سه ساله بودم که پدرم را از دست دادم
پدر خب برای همه عزیز است اما آقاجون یک فرق عمدهی دیگری که داشت؛ نقش خیلی پررنگ و مهماش در زندگی دورو بریهای ما، درو همسایه، دوست و آشنا بود
بواسطه بودن او ما قدر پیدا کرده بودیم .... یای مضاف او بودیم... وقتی که او رفت ما فقط پدر از دست ندادیم... هویت خودمان را باختیم
بیست و سه ساله بودم که پدرم را از دست دادم
پدر خب برای همه عزیز است اما آقاجون یک فرق عمدهی دیگری که داشت؛ نقش خیلی پررنگ و مهماش در زندگی دورو بریهای ما، درو همسایه، دوست و آشنا بود
بواسطه بودن او ما قدر پیدا کرده بودیم .... یای مضاف او بودیم... وقتی که او رفت ما فقط پدر از دست ندادیم... هویت خودمان را باختیم
۱۳۸۶ مرداد ۲۷, شنبه
۱۳۸۶ مرداد ۲۶, جمعه
۱۳۸۶ مرداد ۱۹, جمعه
۱۳۸۶ مرداد ۱۸, پنجشنبه
۱۳۸۶ مرداد ۱۶, سهشنبه
۱۳۸۶ مرداد ۱۵, دوشنبه
سی و شیشم
صب روز جمعه که میری سر خاک قطعه بیست؛ اگه ببینی یه ماشین تا کلش پر اسباب و اثاث با زن و بچه و یه مادرپیر زیرانداز پهن کردن رو چمنهای لب جوب.. چی از فکرت میگذره:
- مگه جا قحطه اومدن اینجا واسه گردش؟
- کلاس ندارن دیگه
- جای دیگه و جور دیگه نمیتونن
- یا نیگا کنی به بچه یه سالونیمه که داره تاتی میکنه و از ته دل بگی: آخ جون! بهت خوش بگذره عزیزم؟
صب روز جمعه که میری سر خاک قطعه بیست؛ اگه ببینی یه ماشین تا کلش پر اسباب و اثاث با زن و بچه و یه مادرپیر زیرانداز پهن کردن رو چمنهای لب جوب.. چی از فکرت میگذره:
- مگه جا قحطه اومدن اینجا واسه گردش؟
- کلاس ندارن دیگه
- جای دیگه و جور دیگه نمیتونن
- یا نیگا کنی به بچه یه سالونیمه که داره تاتی میکنه و از ته دل بگی: آخ جون! بهت خوش بگذره عزیزم؟
۱۳۸۶ مرداد ۱۴, یکشنبه
سی و هشتم
برخلاف نظر باقی من میگویم کسی که همه وجودشو میده بهت (٪۱۰۰) حتی اگه آدم فوقالعادهای نباشه (٪۷۵) بهتره تا کسی که خیلی خداس (صد درصدی) ولی تمام توجهش تو نیستی...
مثلا مادر آدم هرکی که باشه مادره؛ چه فرهیخته باشه چه نباشه.. چه اجتماعی باشه چه نباشه... هر چی باشه صد درصدش با توه... چرا؟ چون مادرته
برخلاف نظر باقی من میگویم کسی که همه وجودشو میده بهت (٪۱۰۰) حتی اگه آدم فوقالعادهای نباشه (٪۷۵) بهتره تا کسی که خیلی خداس (صد درصدی) ولی تمام توجهش تو نیستی...
مثلا مادر آدم هرکی که باشه مادره؛ چه فرهیخته باشه چه نباشه.. چه اجتماعی باشه چه نباشه... هر چی باشه صد درصدش با توه... چرا؟ چون مادرته
اشتراک در:
پستها (Atom)