۱۳۸۶ خرداد ۲۸, دوشنبه

مهرآباد را دوست دارم... با خاطرات خوش و تلخش... سفرهای احمدجون و حمید... و آن دیدار اول در روز نخست...

اشک‌هاست که بر کف ورودی و خروجی‌های مهرآباد چکیده .. دل‌هاست که اینجا شکسته .. یا در شوق دیدار به صدای بلند تپیده... اغراق نیست: دعا در خروجی‌های مهرآباد مستجاب است.. به داغی که مادران در بدرقه فرزندانشان به جان خریده‌اند... و به چشمانی که به دیدار دوستداران چون امید به فردا روشن شده‌اند..

مهرآباد با آن حجم محبت هدرشده ... و آن همه تجلی وصال... در نوک قله‌ی عاطفه‌ی ملت احساساتی ماست..

۸ نظر:

ah گفت...

نه فقط مهر آباد
هر جا که حرف از فاصله باشه
فرودگاه
اینترنت
تلفن
قبرستون
جنگ
...

Baroon گفت...

سفرت خوش

ناشناس گفت...

من دو سال تمام اون لحظه رو مجسم می کردم که نصفه شبه و برمی گردم و مامان اینا رو می بینمشون، توی اون ورودی شلوغ...
و از تلخ ترین و تنها ترین زمان های زندگیم هم موقعی بود که از همون فرودگاه داشتم برمی گشتم...

ناشناس گفت...

التماس دعا

ناشناس گفت...

با توام ...

ناشناس گفت...

"مهر" آباد! مثل هر آنچه که مهر در آن بود و تا تونستیم از بینش بردیم، اینو هم می بردیم جایی دور تا اگر هم مهربانی اشکی ریخت، سریع در آن زمین خشک فرو رود و اثرش نماند.

ناشناس گفت...

"مهر" آباد! مثل هر آنچه که مهر در آن بود و تا تونستیم از بینش بردیم، اینو هم می بردیم جایی دور تا اگر هم مهربانی اشکی ریخت، سریع در آن زمین خشک فرو رود و اثرش نماند.

ناشناس گفت...

تازه شو