استانبول ایاصوفیه و مسجد کبود نیست ... استانبول اسماعیل و احمد هم هست .. برف و کوران و سرما یک روز هست، یک روز نیست .. بهار و زمستان میآیند و میروند ... بازهم سبزی میروید از دل سیاه زمین ... بازهم باسفروس معیادگاه میشود ... باز هم باد گرم مدیترانه تا به قلب تیره دریای سیاه میریزد ... باز هم از لای جدار دیوارهای دوهزارساله گرد شهر، علف سر بلند میکند ... آن روز بازهم احمد هست ... اسماعیل هست ... باز هم چهره مسیح از بالای محراب سن-سوفیا بر سنگفرش شبستان ایاصوفیه میدرخشد .. بازهم مریم نوزاد را بربالای دست میبرد .. بازهم شهر نیمه شرقی را از لابلای نقاشیهای رنگی شیشههای آفتابرو نشانش میدهد .... بازهم سخنورترین نوزاد نیمههای شرقی و غربی لبخند میزند ...
۱۳۸۴ بهمن ۷, جمعه
۱۳۸۴ بهمن ۳, دوشنبه
۱۳۸۴ دی ۱۹, دوشنبه
آن شب .... آن شب همان شب بود
آن شب ...
وقتی که رخ نارنجی غروب ...
در گرداب افق غرق شد؛
انگشتان طرب ...
رقصکنان ...
بر دایره پوستین مهر ...
پای کوفتند ...
و دستان ...
تا آنجا که جان داشتند ...
در ستایش درد تیر کشیدند...
و چشمها ...
و گوشها ...
تا آنجا که میشد یادت را برای شبهای دیگر تا آخر عمر:
شبهای تنهایی ...
شبهای غربت ...
و رخوت ....
و بیکسی ....
به صندوقخانه حسرت سپردند....
و باور نمیکنی، اما:
شمارههای نفس من؛
به پیشواز زنبور نجوای تو هی کم شدند؛
و شمع روی من هی پت زد ...
هی پت زد ...
تا مهتاب روی تو تمام شب را به آتش کشید.
آن شب ...
وقتی که رخ نارنجی غروب ...
در گرداب افق غرق شد؛
انگشتان طرب ...
رقصکنان ...
بر دایره پوستین مهر ...
پای کوفتند ...
و دستان ...
تا آنجا که جان داشتند ...
در ستایش درد تیر کشیدند...
و چشمها ...
و گوشها ...
تا آنجا که میشد یادت را برای شبهای دیگر تا آخر عمر:
شبهای تنهایی ...
شبهای غربت ...
و رخوت ....
و بیکسی ....
به صندوقخانه حسرت سپردند....
و باور نمیکنی، اما:
شمارههای نفس من؛
به پیشواز زنبور نجوای تو هی کم شدند؛
و شمع روی من هی پت زد ...
هی پت زد ...
تا مهتاب روی تو تمام شب را به آتش کشید.
۱۳۸۴ دی ۱۶, جمعه
اشتراک در:
پستها (Atom)