از آنجاهایی بود که دوست دارم... نمور... موازییک های ۵۰ ساله سرد... دوتایی خزیدیم زیر کرسی.. لحافش کوچک بود اما کنار هم جا شدیم... چقدر سبک... و آزاد... مخ رها... فکر یله... هیچ نبود... صدای گنجشک بود.. و ترنم سرخوردن باد روی شکوفههای نورس گیلاس... توی حیاط درخت مویی بود که میگفتند نیم قرن عمردارد... تنومند بود... شاخههایش سایه کرده بودند... باد خنکی میوزید... و آرام آرام و آهسته داشت نسیم بهاری را به راهروهایی سینه میفرستاد.. تازه از عید باخبر شده بودم... تازه سال نو را فهمیدم... چقدر فهمیدن عاطفه وقت میخواهد... چقدر درک شادی کار هر کس نیست... چقدر غنج زدن برای شکوفههای گیلاس تبحر لازم دارد... چقدر آسمان آبی را خواستن کاربلدی میخواهد... چقدر دوست داشتن آسان نیست... چقدر تو را عاشق شدن لیاقت میخواهد
اولین جمعه فروردین ۸۸
اولین جمعه فروردین ۸۸