ببینم؟ ۷۵ درصد یک آدم ۱۰۰ درصدی (بر فرض که گیر بیاید) بهتر است یا ۱۰۰ درصد یک آدم ۷۵ درصدی؟
۱۳۸۶ مرداد ۷, یکشنبه
۱۳۸۶ مرداد ۶, شنبه
تا به حال مردادی به این اردیبهشتی دیده بودی؟ این همه باران؟ و این همه لطافت؟ چه مرداد باشد چه اردیبهشت... مهم نیست.. بعضی میوهها که نه بیشترشان تابستانیند... و بعضی بهاره و پاییزه.. آن چه در درونت میروید همان هم گل میکند بر چهره و اندامت
پیشتر هم گفته بود.. نه بر آنم که حقیقتی را فاش کنم و نه گمان دارم که چنین چیزی از کسی برآید.. برآنم که حالم را خوش .. و دلم را زنده سازم ... کسی راه حل میان بری می شناسد؟ شاید فلوکستین؟ شاید هم زاناکس؟ شاید هم قرص های رنگارنگ دیگر...مشکلی نیست...اگر برایت کار کرده همان...
ولی برای من این یکی جواب میدهد: بوی مثنوی قدیمی پدرم(طبع ۱۳۱۶)...که از پستوی خانه بیرون می کشمش... بوی خاک و بوی کهنگی... یاد شعر حفظ کردن از روی مثنوی معنوی میافتم که آقاجون برایمان تکلیف میکرد: نطق آب و نطق خاک و نطق گل .. هست محسوس حواس اهل دل..
به یاد امروز و اولین شعری که برایمان از دیوان شمس تکلیف کرده بود:
تا صورت پیوند جهان بود علی بود
تا نقش زمین و زمان بود علی بود
۱۳۸۶ تیر ۳۰, شنبه
می خواستم که جاودانه شوم
زمین صورتم را می کارم
با گندم های طلایی ... و یونجه های سبز
باد خزان که می رسد
تابستانی ترین سال گرم هم تمام می شود
گندم های طلا خوشه می کنند
و یونجه های قد کشیده بر زمین می خوابند
صورتم شکل دیگری می گیرد
و جاودانه گی یم باز می شود
سئوال سخت امتحان قبل از خواب
شنیده ام آن دورها
پشت هرچه زمین است
و پشت هر چه تمنا ست
و آخر هرچه یونجه زار و سبزه زار است
آنجا که ارض دیگر تمام ِ تمام می شود
و برای رخ کردن قمر اهله ای باقی نمی ماند
ابدیت گندم ها را همیشه ی همیشه طلا
و یونجه ها را همیشه تا ابد سبز
و صورت ها را همیشه جوان
و دغدغه ها را همیشه تمام شده
و ترس ها را همیشه بی معنی
و خوشی ها را همیشه مدام
و تن ها را همیشه سقم و سلام
و عشق ها را همیشه در آغاز
و تو را همیشه برایم ماندگار
نگه می دارد
از اینجا تا به بهشت ابدیت
شنیده ام که می گفتند:
یک گام زیاد است
و یک لحظه برای رسیدن کافی ست
بی نهایت شد صبر من
تمام کی می شود آخر این زجر بی شروع
و این ترس بدتر از خود حادثه
کی می رسد آن لحظه ابدی؟
که تو با منی..
برای ساعتی که ثانیه شمار ندارد
و روزی که غروب ندارد
و فکری که مغشوش نیست
و حسی که باور کردنی ست
و حالی که نیامده شوق است
.. و نرسیده بزم است
... و برایش همه ی این همه انتظار
حق است
کی می رسد پس؟
آن لحظه ی ابدی
به این سئوال که می رسم
باز هم جاودانگی دیوانه ترم می کند
دست برمی دارم از فکر
و ثبت می خواهم این لحظه نرسیده به ابد را
قلم برای نوشتن نیست..
برای نیشتر زدن است
و هر قدر هم که تیز باشد قلم
باز قلم تراش حاجت است
تا آنجا که دیگر چیزی نماند برای نوشتن
و جانی در قید نباشد برای نیشتر زدن
از تو می پرسم؟
آیا هیچ قلمی برای تراش باقی مانده؟
و یا جوهری برای صدا زدن؟
کاش همه نمازهایم؛ قضای نماز صبح تو بود
که صدایت جوهر داشت
که همسایه را از لذت بی خوابی سحر مست می کرد
برای ابدیتی که من مست آن شده ام
نه لحظه ای سفر لازم است
نه آنی دل سپردن نیاز
یک نیشتر می خواهد و
یک جوهر...
که به صدای مرده ام
جان دهد
و به قلب ایستاده ام
فواره ی خون هدیه کند
زمین صورتم را می کارم
با گندم های طلایی ... و یونجه های سبز
باد خزان که می رسد
تابستانی ترین سال گرم هم تمام می شود
گندم های طلا خوشه می کنند
و یونجه های قد کشیده بر زمین می خوابند
صورتم شکل دیگری می گیرد
و جاودانه گی یم باز می شود
سئوال سخت امتحان قبل از خواب
شنیده ام آن دورها
پشت هرچه زمین است
و پشت هر چه تمنا ست
و آخر هرچه یونجه زار و سبزه زار است
آنجا که ارض دیگر تمام ِ تمام می شود
و برای رخ کردن قمر اهله ای باقی نمی ماند
ابدیت گندم ها را همیشه ی همیشه طلا
و یونجه ها را همیشه تا ابد سبز
و صورت ها را همیشه جوان
و دغدغه ها را همیشه تمام شده
و ترس ها را همیشه بی معنی
و خوشی ها را همیشه مدام
و تن ها را همیشه سقم و سلام
و عشق ها را همیشه در آغاز
و تو را همیشه برایم ماندگار
نگه می دارد
از اینجا تا به بهشت ابدیت
شنیده ام که می گفتند:
یک گام زیاد است
و یک لحظه برای رسیدن کافی ست
بی نهایت شد صبر من
تمام کی می شود آخر این زجر بی شروع
و این ترس بدتر از خود حادثه
کی می رسد آن لحظه ابدی؟
که تو با منی..
برای ساعتی که ثانیه شمار ندارد
و روزی که غروب ندارد
و فکری که مغشوش نیست
و حسی که باور کردنی ست
و حالی که نیامده شوق است
.. و نرسیده بزم است
... و برایش همه ی این همه انتظار
حق است
کی می رسد پس؟
آن لحظه ی ابدی
کاش همه نمازهایم؛ قضای نماز صبح تو بود
که صدایت جوهر داشت
که همسایه را از لذت بی خوابی سحر مست می کرد
برای ابدیتی که من مست آن شده ام
نه لحظه ای سفر لازم است
نه آنی دل سپردن نیاز
یک نیشتر می خواهد و
یک جوهر...
که به صدای مرده ام
جان دهد
و به قلب ایستاده ام
فواره ی خون هدیه کند
۱۳۸۶ تیر ۲۴, یکشنبه
این جوک قدمتش به شاه شهید میرسه: از یکی از همشهریهای دکتر ابراهیم یزدی پرسیدن بنز بهتره یا پیکان؟ گفت البته پیکان... چرا؟ چون تهش کان داره؛ بنز چی داره؟... حالا نه که ما کشته مرده بنز باشیم یا پیکان... ولی خداییش این ماشینه ب-ام-و ۳۱۸ گرچه قدیمییه ... ولی هر چی نباشه تهش w318 داره...
باید اعتراف کنم سوژه امروز دزدی بود!
باید اعتراف کنم سوژه امروز دزدی بود!
۱۳۸۶ تیر ۱۶, شنبه
۱۳۸۶ تیر ۱۲, سهشنبه
۱۳۸۶ تیر ۱۱, دوشنبه
اولا... علیکم سلام به حضور شفیق-همدم و رفیق-هم اطاقی عهد عتیق... حمیدرضا... که حاضر است بازهم... از فاصلهی نزدیک کانونی، به مرکزی که من محاط آنم ...
دیروز که مثل دوران جوانی... بدون ماشین و تولید دود و منواکسید کربن... قدم میزدیم طول خیابان پهلوی قدیم را که مشهور است به ولی عصر در ازمنه جدید... توفان فکری روی میداد از نوعی که، جماعت زبان نفهم خارجکی به آن میگویند brainstorming
خوب طبیعی است دیگر ... حتی اگر پشت خط هم باشد..
اما یکی از آن آثار باقیه... برای لحظات آنیه:
فکرش را بکن! جلوی عکاسی حرفهای داری ژست میگیری... و عکاس ترق و ترق از تو و حالات مختلفی که به خود میگیری تصویر برمیدارد برای ابد... تا بماند... و یادگاری شود...
هست عکسی که بیشتر از همه آن پنجاه و چند تصویری که از تو گرفتهاند... دوست داشته باشی... هم نگاهت را... هم تمایلی که بدنت به یک سمت گرفته است... و هم شکلی که دستهایت میسازند..
ساده و بدیهی است که بگویی: من این تصویر شماره ۳۹ را به تمام ۵۶ عکس دیگر ترجیح میدهم.. دوست دارم با این تصویر شناخته شوم و یادگاری... آقا/خانم عکاس! لطفا این "آن" مرا بزرگ کنید و قاب بگیرید... و باقی آن پنجاه و چند عکس را هم بریزید دور ...
کم پیش نیامده در عمرم که بوده آناتی که خود و جانم را در بهترین شکلی که "بلد" بودم متصور دیدهام ... و کم نبوده که به جد خواستهام همین دم؛ دم آخر باشد.. و همین آن؛ لحظه وداع.. و چون از آن حس و آن حال فاصله گرفتهام؛ خدای را صدها بار شاکر بودم که دعایم را مستجاب "نخواسته" است.... تا دمی دیگر که شکلی دیگر بگیرم... کمی فربهتر... کمی پرتر... شاید کمی نزدیکتر.. کمی بهتر...
دیروز که مثل دوران جوانی... بدون ماشین و تولید دود و منواکسید کربن... قدم میزدیم طول خیابان پهلوی قدیم را که مشهور است به ولی عصر در ازمنه جدید... توفان فکری روی میداد از نوعی که، جماعت زبان نفهم خارجکی به آن میگویند brainstorming
خوب طبیعی است دیگر ... حتی اگر پشت خط هم باشد..
اما یکی از آن آثار باقیه... برای لحظات آنیه:
فکرش را بکن! جلوی عکاسی حرفهای داری ژست میگیری... و عکاس ترق و ترق از تو و حالات مختلفی که به خود میگیری تصویر برمیدارد برای ابد... تا بماند... و یادگاری شود...
هست عکسی که بیشتر از همه آن پنجاه و چند تصویری که از تو گرفتهاند... دوست داشته باشی... هم نگاهت را... هم تمایلی که بدنت به یک سمت گرفته است... و هم شکلی که دستهایت میسازند..
ساده و بدیهی است که بگویی: من این تصویر شماره ۳۹ را به تمام ۵۶ عکس دیگر ترجیح میدهم.. دوست دارم با این تصویر شناخته شوم و یادگاری... آقا/خانم عکاس! لطفا این "آن" مرا بزرگ کنید و قاب بگیرید... و باقی آن پنجاه و چند عکس را هم بریزید دور ...
کم پیش نیامده در عمرم که بوده آناتی که خود و جانم را در بهترین شکلی که "بلد" بودم متصور دیدهام ... و کم نبوده که به جد خواستهام همین دم؛ دم آخر باشد.. و همین آن؛ لحظه وداع.. و چون از آن حس و آن حال فاصله گرفتهام؛ خدای را صدها بار شاکر بودم که دعایم را مستجاب "نخواسته" است.... تا دمی دیگر که شکلی دیگر بگیرم... کمی فربهتر... کمی پرتر... شاید کمی نزدیکتر.. کمی بهتر...
در ۰۸:۴۹ 0 نظر از جنس: احوالات ما
اشتراک در:
پستها (Atom)