۱۳۸۶ فروردین ۵, یکشنبه

برای }

این کفترا داشتن می رفتن }}}}}
که دیدن این کفتره داره برمی گرده {

}}}}} گفتن چه شده؟ چرا این وری می ری پس؟
{ جواب داد: آخه اون ور یه | بود راه نداشت

}}}: اه راستی؟
{ گفت: باور نمی کنین از این { بپرسین

}} گفتن ما بیشتر راهو اومدیم تا ته ته اش می ریم
{{{ گفتن خب صاب اختیارین... از ما گفتن

} اولی یه فکری کرد... ترسید نکنه ملاجش بخوره به | اوخ بشه...
واسه همین به } دومی گفت من نمی یام تو می خوایی برو

} هم بالی تکون داد واسه همشون و گازشو گرفت و رفت
} هیچ وقت هم برنگشت... انگار نه انگار اصلا | بوده....

{{{{{ موندن او زمستون همون جا
{ هم خواست برگرده بره ولی تنهایی ترسید
و باقی {{{ همیشه به فکر } بودن
که کجا رفت؟.. چی شد؟

۴ نظر:

ناشناس گفت...

Great!

ناشناس گفت...

ننوشتی که}}}}}همشون عمریه سرگردونند

ناشناس گفت...

Akhare Khallaghiat Booda

ah گفت...

ehtemalan hamashoon mozakar boodan!