قصههای آقاجون - ۲
دوستي ميگفت لاغر شدهای .... ياد اين داستان افتادم:
شتری را به امانت به ساربانی سپردند .... روزها گذشت ... به گاه تحويل، شتر را لاغر و نحيف يافتند ..... صاحب از شتربان گله، که چرا در خدمت شترم کوتاهی کردهای ... ساربان گفت شتر تو را با هرآنچه به شتران خود میدادم سير میساختم .... فقط به هنگام شب، رويم را به سوی جماعت شتران خود کرده و ميخوابيدم.
دوستي ميگفت لاغر شدهای .... ياد اين داستان افتادم:
شتری را به امانت به ساربانی سپردند .... روزها گذشت ... به گاه تحويل، شتر را لاغر و نحيف يافتند ..... صاحب از شتربان گله، که چرا در خدمت شترم کوتاهی کردهای ... ساربان گفت شتر تو را با هرآنچه به شتران خود میدادم سير میساختم .... فقط به هنگام شب، رويم را به سوی جماعت شتران خود کرده و ميخوابيدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر