قصههای آقاجون - ۱
پدرم تعريف ميکرد که قريب به چهل سال پيش در گذر از دهي ديده بود که تکهای از ديوار کاهگلي باغي را سفيد کردهاند و با ذغال اين شعر را بر آن نوشتهاند:
تا که دارد باغش انگور عسگری
اسم او باشد اکبر بگ دايي
تا که باغش خالي از انگور شد
اسم او برگشت و اصغر کور شد
پدرم تعريف ميکرد که قريب به چهل سال پيش در گذر از دهي ديده بود که تکهای از ديوار کاهگلي باغي را سفيد کردهاند و با ذغال اين شعر را بر آن نوشتهاند:
تا که دارد باغش انگور عسگری
اسم او باشد اکبر بگ دايي
تا که باغش خالي از انگور شد
اسم او برگشت و اصغر کور شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر