۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

یک ساله شدم
و هنوز هم راه نیفتاده‌ام

از این غروب روز نهم که پای در بیابان زدیم و طی کردیم وادی عرفه را تا تنگه مشعر هزاران هزار پای هم‌راهمان بود و هزاران هزار نفس هم‌دممان... قدم بر بیابان می‌زدیم و دنیا شکل می‌باخت در ته قلب‌مان... صدای همهمه... نجواهای هم‌دلی.... رد روشن لباس‌های کرباس سفید بر دل جاده‌های سیاه... و کوه‌هایی که در افق تورا می‌نگرند... هزاران سال است که می‌آیی و هر سال به یک رنگ و هر سال به یک رو.. و هر سال به یک شمایل... تکرار می‌شوی... واه که چه نفوسی که آمدند و از این راه دیگر بازنگشتند... و چه انفاسی که قرن‌هاست در میان این کوه‌ها دلشان سرگردان است... راه کوتاه نیست.. اما شیرین است... از آن‌هاست که از عمرت محاسبه نمی‌شود... راه می‌روی ... به قصد رسیدن... ولی می‌رسی؟ یا در راهی؟ و یا در راهی؟‌ و یا در راه هم نیستی؟ خوب است که شب است... آرام است.. و ساکن است... دنیا تحمل حجم این همه حرکت را نداشت.. بیابان در حرکت... راه در راه... انفاس به سوی او در شتاب... اقوال به سوی او در توجه... نگاه‌ها به سوی او متمایل... شب دیگر باید که ساکت باشد... و بگذارد تا تو بجوشی...

شب را حرمتی است که روز را نیست... روز مشاهده است و شناخت است و قضاوت است و قول است و آگاهی.... شب اما تاریک است و صامت است و خاموشی ... شب شعور است و فهم است و درک است و مقدمه بر عاشقی... این فقط در دل شب است که نفس که می‌رود صدای پایش رد می گذارد بر گوش‌های جاان.. و در شب است که هضم می‌شود اقوال روز... و گرفتار می‌شود آدم عاقل... انسان محاسبه‌گر.... شب مجنون‌آفرین است... شب نطفه عاشق است... خواستگاه عشق است... شب مقدمه‌است برای کارزار روز که بی‌سر باید رفت... مشعر شبانه است.. و شب شاعرانه...

کنار این همه دل... که پهن شده‌اند و باز... جا می‌گسترانی... گرچه شب شبِ خواب نیست... اما خوابش رویاست... رویایی‌ ست... زمین تو را چون آغوش در بر می‌گیرد...و چون گهواره؛ نرم و آرام تکان می‌دهد... خوابت می‌کند که مست‌ترین باشی.. و بی‌حس‌ترین.. تا خالی شوی نخست تا بعد پر شوی از حس‌های درست...

یک سال گذشت از آن شب پرخاطره... که بی‌ستاره پرخاطره بود... آن شبی که خود را می‌بازند تا به خود برسند... از خود جدا نشده؛ کی به خود باز رسی؟ عصاره حج عرفات است و مشعر است و منی... و این میانه مشعر شاعرانه‌ترین است... و عرفات عارفانه‌ترین.. و منی‌ عاشقانه‌ترین... عرفه ظرفیت می‌خواهد که بشناسی... و بفهمی... تا به ظرفیت نرسی از صحرا چه حظی بری جز گرما؟ و منی جای عشق بازی‌ست... جای هر بی‌سری نیست... تا از خود نبریده باشی کی به قربان‌ش شوی؟ کی خود را به مسلخ‌‌اش فرستی؟ در این میانه مشعر اما عاشقانه‌است.. لطیف است... یک اوج حساس میان دو روز... که شب بر لطافت آن افزوده... از دشت گذر می‌کنی در عرفات... و به تنگه‌ای می‌رسی محصور در میان کو‌ه‌های سنگلاخ در مشعر... که خنک است... که گذشته‌ای از گرمای دانستن... و تنگ می‌شود مسیر؛ چون فارق است... مشعر مجراست... از عرفان به عشق می‌رساندت و این میانه این یک شب بهانه است...

وقوف در مشعر شاید همان شب عاشوراست... که محل شاعرانه‌هاست... که فردا روز جانبازی ‌است... که موسم عشق‌بازیست... و روز دیدار است...

غروب نهم ذیحجه ۱۴۳۰

۳ نظر:

ناشناس گفت...

JAANam..

ناشناس گفت...

بی نظیر بود این نوشته... فوق العاده..

بنفشه گفت...

خیلی خوب بود! خیلی...
چرا زودتر نگفته بودین که می نویسین!