۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

مرا زنده بدار تا آن هنگام که زندگی برایم نیکوست
و بمیران آن زمان که خیر و صلاحم را در آن می دانی
از تو میانه روی را در بی نیازی و نیازمندی می خواهم
و نعمتی که بی پایان باشد
و خوشنودی که تمام نشود

فاطمه زهرا سلام الله علیها

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

سه نفر بودیم... هر دو نفر دیگر هم همسالند با من... داریم از دیدار هم سال دیگری برمی گردیم... آدم ناخودآگاه این جور مواقع می رود توی مقایسه... چه خودخواسته.. چه ناخواسته... دو نفر اول وضعشان خوب است.. خوب که یعنی خیلی خوب... نفر سوم که به دیدنش رفته بودیم؛ راستی راستی دیدنی بود...خدا عالم است در این سن و سال چطوری اینهمه پول را فرصت کرده روی هم دسته کند... فقط یک قلم اش را بگویم که دست تان بیاید... در یک منطقه تهران ۵۰۰ باب مغازه دارد... قبول دارم باورش کمی سخت است... خداییش اینها مرا قلقلک هم نداد... کلی تک و تعریف کردیم ... خب اینها همگی اولاد هم دارند... دوتایشان دوتا... و یکی دیگری هم یکی... اولی از تولد شب گذشته پسرش می‌گفت و دومی از شیطنت‌های کوچولوی تازه به راه افتاده اش... اینها هم سرجمع خوب بود... یکجا اما دلم شکست.. یعنی دلم برای خودم سوخت... وقتی که در راه برگشت یکی‌شان گوشی اش را درآورد و گفت:‌ پدرم زنگ زده...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

آغاز می‌شوم دوباره درقصه‌ی چشمانت
و تاب می‌خورم باز در جویبار خنک نفسَ‌ت


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

خروس خوان نوشته است: گاهي وقتا عليمان خون ات پايين مي افته و هيج هم دوس نداري بري سراغ طرح ژنريك اش....

اینکه علیمان برای خودش ژانری شده... خودش برای خودش به کفایت دستاوردی ست هاااا... که خیلی می‌تواند نفس نحیف را قلقلک هم بدهددد... آقا نکنید از این کارها... و نزنید از این حرف‌ها... نه رمضان نزدیک است... که نفس مظلومه شود.. نه کاری در دست دارم که وقت کم بیاورم... نه زمستان است که به شب چره وقت بگذرانم... هم نزدیک انتخاب است... و درد دل فراوان.... و هم موسم اردیبهشتی بهار است... و حوصله برای نیاز بسیار... باران هم که چه کرده است... آسمان آنقدر ملوس و طناز، که عهده قربان نشدنش بدر نیایی... و علف‌های هرز و سبز به طمع باران بی‌کران از چاک‌های صخره‌های کوهستان قد آنقدر کشیده‌اند که نوشتن مرا بی وسوسه خواندنِ خروس هم می‌خواند... عاقبت نفس بی‌ مهمیز و افسار می‌شود.. و دست بی اراده سوارکاری تدبیر روی این صفحه ی کلیدی می چرخد... و می‌گردد... می‌خواند بهار باز تازه شده... و نفس مغرور... حس و حال زنده.... انگار نه انگار که چهل و یک بهار گذشته است... خروس خوان با صدای خود اژدهای را صدا می‌کند... که کتاب صورت برای خودش صدایی شده و سیمایی... بیا و به جای شبکه‌های استانی جاان.... در شبکه ی سراسری کتاب-صورت بنگار...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

ترنم بازدم

ضرب نفس که تک باشد مي‌داني که کسي نيست ... کسي که ضرب نفسش در ترنم بازدم تو ضرب شود ... جمع شود ... گرم شود ... گاهي با هم دم و بازدم کنيد ... با هم نفس بکشيد ... هم نفس ... هم دم باشيد .. گاهي که مضطربي قلبت تندتر بزند ... وقتي تکي، تند هم که بزند نمي‌فهمي خب .. با چه مي‌خواهي بسنجي؟ .... نفس دومي نيست ... يعني هيچ نيست ......