ای قطار خالی خاطره
من خواب ماندهام...
از منازل سبز آن لب زیبا کی گذر کردی؟
و به ایستگاه سینههای پرطپش دوست...
کی رسیدی؟
من در خواب تلخ خود
ششمین ضحاک را هم دیدم
و به شوق رسیدن صبح
ازصحنههای خونبار تاریخ پرش کردم
هرچه امید بود خرج کردم
تا به صبح برسانیم
و در اولین ایستگاه دلداگی..
تا ابد بنشانیم
اما قطار چون تقویم هزار برگ
میرود
و سوت ایستگاه دلداگی
از بس که متروک مانده
نمیزند
چاه امیدم در میان پرده ششم خواب دوباره جوشید
رنگی بود... و پر نور
مستقبلین در ایستگاه
با یک بغل گل
سر میکشیدند
به دیدنم
اما قطار...
بیخبر گذشت
و من...
خواب ماندهام
از
ایستگاه دلداگی....
من...
باز هم....
باز ماندهام
۳ نظر:
hummmmmmm
shayad nabashsiiii hanuz
خوبي اين ايستگاهها اين كه يو تِرن دارن، دور ميزنن بازم از ايستگاههاي قبلي رد ميشن. اما معلوم نيست كه مستقبلين همونقدر مشتاق منتضر مونده باشند. گل به دست هستند حتما ...
پرده هفتم بيداري در ايستگاه بعدي
منتظر
ارسال یک نظر