راحت شدی تو.... گیر افتادم من
شب قبل مش قربانعلی ریق رحمت را سرکشیده بود؛ اهالی ده مدتی بود که بدون ملا مانده بودند و هاج و واج که با جنازه روی دستشان چه کنند... یکی از خانه کتاب "من لایحضر الفقیه" را آورد... در آداب میت نوشته بود که چهارگوشه مرده را بگیرند و برآن نماز بگزارند.. توی کتاب خطی البته سرکش گاف افتاده بود و اهالی چنین خواندند: چهار کوسه، مرده را بگیرند و بر آن نماز بگزارند..
هرچه گشتند کوسهای در میان خود نیافتند... حیران مانده که با مرده چه کنند... در همین حیص و بیص بود که صدای یکی از بچه های آبادی پیچید : یافتم! یافتم! یک کوسه یافتم!
اهالی ده مش قربانعلی را رها کرده، دنبال صاحب صدا خود را به دروازه آبادی رساندند و دیدند که بعلههه یک مسافر به ده آنها وارد شده و چه زیبا مسافر کوسهای...
با هم پچ پچ کردند که بیشتر از این نمیشود میت را روی زمین گذاشت... حالا که چهار کوسه نداریم، اجالتا با همین یک کوسه بسازیم....
به مسافر تازه از راه رسیده گفتند که خوب رسیدی و به موقع آمدی! بشتاب که مرده منتظرت روی زمین مانده... تا هوا تاریک نشده بجنب ... مردهمان را بگیر و بر آن نماز بگزار!
هرچه کوسه بخت برگشته قسم خورد و التماس کرد که ایهاالناس من نماز میت نمیدانم؛ کسی حرف به گوشش نرفت که نرفت... کشان کشان او را بالای سر مش قربانعلی رساندند و با چوب و چماق تعزیرش کردند که به وظیفه شرعی خود باید عمل کنی....
کوسه بیچاره که دید راهی برای فرار ندارد رو به قبله شد.... دستهای خود را تا محاذی گوشش بالا آورد و اقامه بست... هرچه زور زد عبارات آخرین نماز میتی که شرکت کرده بود یادش نیامد... همه آبادی به او چشم دوخته بودند... از فرط لاعلاجی گفت: راحت شدی تو... گیر افتادم من... الله و اکبر!