سَحَر
چشمان ریزی داشت؛ از همانها که نگاهت که میکنند سرت را مجبور میشوی یک طرفی بگردانی.... حرف را عوض کنی... کاریش نمیشود کرد..
- آخ از اون چشماش دُکی جون... نیگات که میکنن ناکار میشی... مجبور میشی سرتو بچرخونی یه ور... این جور چشما سِحرند پسر! .. سِحر!
دلم نمیخواست حرفشو قطع کنم؛ اما داشت بازم میزد به صحرای کربلا..
- اسماعیل تو کی دست از این خریتت میخوای برداری پس؟
- دُکی خوبه خودت میگی خریت.. کدوم خری میتونه از خریت خودش دس ورداره؟ .. حالت بده ها!
حال خودش هم تعریفی نداشت.. تکیه داده بود به یه تبریزی پت و پهن .. یه کف دستش رو خاک بود ... باز ِباز... عین پنجه عقاب.. اون یکیش هم خاک و خلی رو سر زانوش
هروقت پا میداد مییومد پشت درمونگاه لای درختا واسه خودش صفا...
- پا شو بریم تو.. مگه الان کشیک تو نیست؟ خاک تو سر مملکتی که تو بخوای بشی پزشکش!
- اولن که دندون پزشکش.. دومن هم واقعا خاک!
خودش بارها برایم تعریف کرده بود
- اگه زور بابام و التماس مادرم نبود هیچ وقت پزشکی نمیخوندم.. اونم از نوع دندونیش!
- دوست داشتی چیکاره بشی پس؟ حتما نویسنده یا نقاشی، چیزی...
- ای خاک بر سر مملکتی که منو تو دندونپزشکش باشیم! نه دُکی جون.. من اگه به خود خرم بود یا میرفتم خارج آقای خودم باشم... کسی بهم نگه نرو .. نیا... درس بخون... دکتر شو... آدم شو... یا میزدم به بیابون... میشدم شوفر بیابونی.. که کسی بهم نگه درس بخون.. آدم شو...
- خب برو!... خب بشو! مگه اینم کاری داره؟
- خب... سحر چی پس؟
و بنده خدا خودش هم خوب میدونس که سحر محل سگش هم نمیذاره... من هم هیچی دیگه نگفتم... دستش رو دراز کرد... میخواس بلند شه... کشیدمش طرف خودم... یه هویی اومد تو بغلم... گونه راستم رو بوسید... بوی الکلش پیچید تو سرو صورتم
- دکی جون خیلی آقایی.. حیف نیست رفتی دکتر شدی؟ اونم از نوع دندونیش؟
- خره! این همه سرکوفت نزن به خودت... آخراشه ها!
اسماعیل کارش از همه ما بهتر بود... هرکس تو کارش گیر میکرد صاف مییود سراغش..
- اسی جون قربون دستت بیا یه کمک به من بده انگار باز گند زدم تو دهن مریض
درسش بدک نبود ولی کار عملیش حرف نداشت.. دکتر مجد همیشه تعریفشو میکرد
- اسماعیل تو خدایی ساخته شدی واسه این کار- ها!
- این چه فرمایشه دکی جون؟ اینا از عوارض عرق خوبه! منم مثل شوما حواسم سرجاش باشه میرینم تو دهن مریض
بعد جشن فارغالتحصیلی دیگه هرگز ندیدمش.. یه بار یکی از بچهها میگفت واسه طرح رفته خوی...
یکی دو سالی گذشت... بعضی وقتا یادش میکردم... این اسماعیل چی شد آخر؟... سحر چی شد؟.. این بچه بدقلقل بود.. خیلی دل نگرونش بودم...
یه بارم خوابشو دیدم... دیدم نشسته پشت یه ۱۸ چرخ.. مست هم کرده... داد زدم اسماعیل! اسماعیل! دور گردنش عین شوفرای بیابونی یه دسمال یزدی اینداخته بود... سرشو چرخوند طرفم.. بهم چشمک زد... چیزی نگفت... گازشو گرفت و رفت...
تو فکرش بودم تا دیروز... روزنامه رو که ورق میزدم دیدم عکشو انداختن:
"دکتر اسماعیل وطن خواه و همسرشان دکتر سحر ایزدی در پی حادثه رانندگی..."
اَه ... ای ول اسماعیل ... دمت گرم.....آخرش پس به سحرت رسیدی؟
خیالم راحت شد...
چشمان ریزی داشت؛ از همانها که نگاهت که میکنند سرت را مجبور میشوی یک طرفی بگردانی.... حرف را عوض کنی... کاریش نمیشود کرد..
- آخ از اون چشماش دُکی جون... نیگات که میکنن ناکار میشی... مجبور میشی سرتو بچرخونی یه ور... این جور چشما سِحرند پسر! .. سِحر!
دلم نمیخواست حرفشو قطع کنم؛ اما داشت بازم میزد به صحرای کربلا..
- اسماعیل تو کی دست از این خریتت میخوای برداری پس؟
- دُکی خوبه خودت میگی خریت.. کدوم خری میتونه از خریت خودش دس ورداره؟ .. حالت بده ها!
حال خودش هم تعریفی نداشت.. تکیه داده بود به یه تبریزی پت و پهن .. یه کف دستش رو خاک بود ... باز ِباز... عین پنجه عقاب.. اون یکیش هم خاک و خلی رو سر زانوش
هروقت پا میداد مییومد پشت درمونگاه لای درختا واسه خودش صفا...
- پا شو بریم تو.. مگه الان کشیک تو نیست؟ خاک تو سر مملکتی که تو بخوای بشی پزشکش!
- اولن که دندون پزشکش.. دومن هم واقعا خاک!
خودش بارها برایم تعریف کرده بود
- اگه زور بابام و التماس مادرم نبود هیچ وقت پزشکی نمیخوندم.. اونم از نوع دندونیش!
- دوست داشتی چیکاره بشی پس؟ حتما نویسنده یا نقاشی، چیزی...
- ای خاک بر سر مملکتی که منو تو دندونپزشکش باشیم! نه دُکی جون.. من اگه به خود خرم بود یا میرفتم خارج آقای خودم باشم... کسی بهم نگه نرو .. نیا... درس بخون... دکتر شو... آدم شو... یا میزدم به بیابون... میشدم شوفر بیابونی.. که کسی بهم نگه درس بخون.. آدم شو...
- خب برو!... خب بشو! مگه اینم کاری داره؟
- خب... سحر چی پس؟
و بنده خدا خودش هم خوب میدونس که سحر محل سگش هم نمیذاره... من هم هیچی دیگه نگفتم... دستش رو دراز کرد... میخواس بلند شه... کشیدمش طرف خودم... یه هویی اومد تو بغلم... گونه راستم رو بوسید... بوی الکلش پیچید تو سرو صورتم
- دکی جون خیلی آقایی.. حیف نیست رفتی دکتر شدی؟ اونم از نوع دندونیش؟
- خره! این همه سرکوفت نزن به خودت... آخراشه ها!
اسماعیل کارش از همه ما بهتر بود... هرکس تو کارش گیر میکرد صاف مییود سراغش..
- اسی جون قربون دستت بیا یه کمک به من بده انگار باز گند زدم تو دهن مریض
درسش بدک نبود ولی کار عملیش حرف نداشت.. دکتر مجد همیشه تعریفشو میکرد
- اسماعیل تو خدایی ساخته شدی واسه این کار- ها!
- این چه فرمایشه دکی جون؟ اینا از عوارض عرق خوبه! منم مثل شوما حواسم سرجاش باشه میرینم تو دهن مریض
بعد جشن فارغالتحصیلی دیگه هرگز ندیدمش.. یه بار یکی از بچهها میگفت واسه طرح رفته خوی...
یکی دو سالی گذشت... بعضی وقتا یادش میکردم... این اسماعیل چی شد آخر؟... سحر چی شد؟.. این بچه بدقلقل بود.. خیلی دل نگرونش بودم...
یه بارم خوابشو دیدم... دیدم نشسته پشت یه ۱۸ چرخ.. مست هم کرده... داد زدم اسماعیل! اسماعیل! دور گردنش عین شوفرای بیابونی یه دسمال یزدی اینداخته بود... سرشو چرخوند طرفم.. بهم چشمک زد... چیزی نگفت... گازشو گرفت و رفت...
تو فکرش بودم تا دیروز... روزنامه رو که ورق میزدم دیدم عکشو انداختن:
"دکتر اسماعیل وطن خواه و همسرشان دکتر سحر ایزدی در پی حادثه رانندگی..."
اَه ... ای ول اسماعیل ... دمت گرم.....آخرش پس به سحرت رسیدی؟
خیالم راحت شد...
۳ نظر:
خيال منم راحت شد
اسماییل و سحر داستان ما آخر توی آتیش خرمن دارن می سوزن...سحر می گه بیا اینجا بشو راننده تو جنگل... ولی خب اگه رسیدن به آرزوها همیشه راحت بود زندگی بهشت بود و سه ماه سه سال نمی شد و سه سال تبدیل به یک عمر نمی شد
خیلی خوب بود علی مان.
ارسال یک نظر