گرچه دیگر کار از یلدا که هیچ.. از مهری و شهلا هم گذشته ... یواش یواش دارد به سقری و kبرا میرسد .. ولی به دلیل شماره یک که در زیر آمده و احترام به خواهان؛ پنجگانهای به جای میآورم قربة الی لله:
۱- آنها که "خیلی از نزدیک" مرا میشناسند میگویند که زیادی رعایت حال دیگران را میکنم .. کم پیش نیامده که راحتی و خوشی خودم را برای همانهای دیگران حرام کردهام... اینطوری راحتترم یعنی... وقتی به خودم سخت میگیرم خوشترم...
۲- خواستم بگویم که میان تمام علامتها و نشانههای نگارش دلداده این سه نقطه [...] هستم.... حتی برایش توضیحات نوشتهام (زیر عنوان ellipsis اون بالا بگردید پیداش میکنید.. بیخیال بیا اینجاست) یه جورایی هیچ چیزی جایگزین آن نمیشود... نه ویرگول.. نه خط-فاصله.. نه نقطه سرخط... البته انگار قراربود از چیزهای کمتردانسته بنویسم.. پس این هیچی...
۲- من اصلا اهل کتاب خواندن (غیر درسی = غیراجباری) نیستم... آخرین کتابی که دست گرفتم پدرفقیر-پدرپولدار بود که با خواندن ۴۰ صفحه اولش حالا حالاها برای خودش رکوردی خواهد بود... بچهتر که بودم!.. خیلی کتاب میخواندم.. فکر کنم از همان موقع رودل کرده باشم... خودم هم خیلی با این قضیه بیکلاسی و کتابنخوانی مشکل داشته و دارم و گشتم و گشتم تا برایش یه دلیل خیلی شیک و کاردرست پیدا کردم: من شهودیام! .. یه بار هم نوشتم: علم من لدنیست! .. حله؟ راستش فک کنم دلیل اصلیش اینه که از خوندن لذت نمیبرم .. البته به حمیدرضا قول دادهام "من او" را بخوانم... خواهران و برادران دعایم کنم به این فوض نایل شده، شرمنده رفیق فابریک آنسردنیایمان نمانیم ... آمین!
این یکی را هم بعضیها !! میدانستند .. خداوکیلی اگر نمیدانستید بروید شماره ۳ وگرنه که در خدمتتان هستم
۲- اسرائیل درباره سلاحهای هستهای که به آن منتسب میکنند سیاست باحالی دارد به نام سیاست ابهام ... یعنی نه میگویند داریم .. نه میگویند نداریم... خودشان اعتقاد دارند که این سیاست حتی از وجود خود سلاح کاربردیتر و درعین حال بیخطرتر است...
میگمها.. این اسرائیلیها خیلی چیزفهم تشریف دارند در سیاست خارجی... من هم درباره بعضی چیزها و کارها گرچه از جنس "داخلی"ند ولی بدم نمیآید به همان "سیاست ابهام" رژیم اشغالگر قدس تأسی بجویم.. خدا شر نفاق را از سرمان کم کناد!
۳- دوستی رزمنده داشتم که میخواست برای بار نودم امتحان زبان انگلیسی سال چهارم دبیرستان بدهد... داستان مال ۱۷ سال پیشه ..... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... خواستم فرصت کافی داشته باشین حساب کتاب کنین چن سالمه....
الغرض... قرار شد در درس کمکش کنم... دو-سه جلسه که باهم کار کردیم دیدم نه اصلا هیچ رقمی راه نداره... نه از باب محبت که خلاصی خودم از رنج تدریس فکری به کلهام زد... "میخواهی من جات امتحان بدم؟" که انگار دنیا رو بهش دادن... "اگه اینکارو بکنی که عالیه!"... وقتی تقلب بزرگ به مراحل عملیاتی رسید تازه فهمیدم چه کار پرخطری را قبول کردهام.. درست که امتحان رزمندگان بود ولی سراسری برگزار میشد و سفت و سخت... اول مشکل عکس داشتیم که با آی-کیو رفیقمان مهر امتحانات پشت عکسم خورد.. (بدین شکل که عکس من روی عکس اون مونتاژ شد تا روش صورت مبارک ایشون باشه پشتش مقوای عکس من)... بعد هم روز امتحان قبل از ورود به جلسه ممتحن کلی سئوال جوابم کرد تا کارت را بهم داد که با توجه به سن و سالم به خودم ر...م تا جواب دادم ... نام پدر و محل تولد و روز و ماه تولد رو حفظ بودم ... ولی وقتی پرسید "شماره شناسنامت چیه؟" قاط زدم... ۶۳-۴۵ بود یا ۴۵-۶۳... چارهای نبود ... یادم نیست کدام ولی همانی را که درست بود گفتم ... سرجلسه باز ممتحن بدعنق سرکلهاش پیدا شد ... داشت عکس کارتهای روی سینه را با عکسهای داخل پوشه خودش مطابقت میکرد... اینجا دیگر عملا و رسما چیز شد... بالای سرم که رسید نمیدانم چقدر ولی خیلییییییییییییییییییییییییی کشششششش داد و هی عکس مرا با مشخصات داخل پوشه مقایسه کرد... بعد پوشه را آورد جلوی صورتم و انگشتش را گذاشت جایی که اسم اون رفیق من بود وگفت ... "واسه پوشه یه عکس دفه دیگه که اومدی بیار .. فقط مال تو عکس نداره!"
۴- تا چند سال پیش شنا بلد نبودم... باغ احمدجون استخر خوبی داشت.. هربار دستجمعی قرار میشد برویم باغ از خجالت اینکه شنا بلد نیستم جیم میزدم... یا میرفتم ته باغ که کسی نگه بیا تو استخر واسه خودم با قورباغه و سوسک و جک و جونور بازی میکردم... الان ولی وضعم بد نیست چون مربی خوبی داشتم دست وپا نمیزنم ... زدیم تو کار استایل!
۵- برخلاف دیگر پسرها اصلا و ابدا از رانندگی لذت نمیبردم... اگر روزی از این خاک بروم... شاید دلیل بزرگش رانندگی افتضاح همشهریهایمان باشد که جدی جدی رفتارشان برخورنده است ... خلاصه که بزور دگنک رانندگی یاد گرفتم... آن هم چه یاد گرفتنی... مخصوصا نیم-کلاچ که ماندن تو سربالایی و شروع مجدد به حرکت با دنده یک برایم کابوس بود... تا برادرم از خانهمان نرفته بود او پشت ماشین مینشست... بعدتر وظیفه شوفری خانه افتاد گردن من... خانه پدریمان ته کوچهای بود که جوی عمیقی در وسط داشت... خدا میداند چقدر حرص میخوردم هربار که از آنجا میگذشتم... کوچه چون تنگ بود جای دور زدن هم نداشت و موقع برگشتن باید دنده عقب در حالیکه یک چرخ اینور... یکی دیگرش آنور جوق بود میزدم بیرون ... چندبار توی جوب آب افتاد ماشین بماند
۶- سیزده چهارده ساله که بودم سامی منو برد تیم کیان که اون موقع دسته اول [الان بهش میگن لیگ برتر] بود.. یه سالی تو تیم نوجوانانش بازی میکردم ... سامی روحت شاد
۷- (تا هفت نشه نمیشه که) آرزو دارم روزی در ایران دورههای توست مستر راه بیندازم
خب فک کنم سیاست ابهام در معرفی ۵ نفر بعدی هم به کار بیاد اینجا....
۱- آنها که "خیلی از نزدیک" مرا میشناسند میگویند که زیادی رعایت حال دیگران را میکنم .. کم پیش نیامده که راحتی و خوشی خودم را برای همانهای دیگران حرام کردهام... اینطوری راحتترم یعنی... وقتی به خودم سخت میگیرم خوشترم...
۲- خواستم بگویم که میان تمام علامتها و نشانههای نگارش دلداده این سه نقطه [...] هستم.... حتی برایش توضیحات نوشتهام (زیر عنوان ellipsis اون بالا بگردید پیداش میکنید.. بیخیال بیا اینجاست) یه جورایی هیچ چیزی جایگزین آن نمیشود... نه ویرگول.. نه خط-فاصله.. نه نقطه سرخط... البته انگار قراربود از چیزهای کمتردانسته بنویسم.. پس این هیچی...
۲- من اصلا اهل کتاب خواندن (غیر درسی = غیراجباری) نیستم... آخرین کتابی که دست گرفتم پدرفقیر-پدرپولدار بود که با خواندن ۴۰ صفحه اولش حالا حالاها برای خودش رکوردی خواهد بود... بچهتر که بودم!.. خیلی کتاب میخواندم.. فکر کنم از همان موقع رودل کرده باشم... خودم هم خیلی با این قضیه بیکلاسی و کتابنخوانی مشکل داشته و دارم و گشتم و گشتم تا برایش یه دلیل خیلی شیک و کاردرست پیدا کردم: من شهودیام! .. یه بار هم نوشتم: علم من لدنیست! .. حله؟ راستش فک کنم دلیل اصلیش اینه که از خوندن لذت نمیبرم .. البته به حمیدرضا قول دادهام "من او" را بخوانم... خواهران و برادران دعایم کنم به این فوض نایل شده، شرمنده رفیق فابریک آنسردنیایمان نمانیم ... آمین!
این یکی را هم بعضیها !! میدانستند .. خداوکیلی اگر نمیدانستید بروید شماره ۳ وگرنه که در خدمتتان هستم
۲- اسرائیل درباره سلاحهای هستهای که به آن منتسب میکنند سیاست باحالی دارد به نام سیاست ابهام ... یعنی نه میگویند داریم .. نه میگویند نداریم... خودشان اعتقاد دارند که این سیاست حتی از وجود خود سلاح کاربردیتر و درعین حال بیخطرتر است...
میگمها.. این اسرائیلیها خیلی چیزفهم تشریف دارند در سیاست خارجی... من هم درباره بعضی چیزها و کارها گرچه از جنس "داخلی"ند ولی بدم نمیآید به همان "سیاست ابهام" رژیم اشغالگر قدس تأسی بجویم.. خدا شر نفاق را از سرمان کم کناد!
۳- دوستی رزمنده داشتم که میخواست برای بار نودم امتحان زبان انگلیسی سال چهارم دبیرستان بدهد... داستان مال ۱۷ سال پیشه ..... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... خواستم فرصت کافی داشته باشین حساب کتاب کنین چن سالمه....
الغرض... قرار شد در درس کمکش کنم... دو-سه جلسه که باهم کار کردیم دیدم نه اصلا هیچ رقمی راه نداره... نه از باب محبت که خلاصی خودم از رنج تدریس فکری به کلهام زد... "میخواهی من جات امتحان بدم؟" که انگار دنیا رو بهش دادن... "اگه اینکارو بکنی که عالیه!"... وقتی تقلب بزرگ به مراحل عملیاتی رسید تازه فهمیدم چه کار پرخطری را قبول کردهام.. درست که امتحان رزمندگان بود ولی سراسری برگزار میشد و سفت و سخت... اول مشکل عکس داشتیم که با آی-کیو رفیقمان مهر امتحانات پشت عکسم خورد.. (بدین شکل که عکس من روی عکس اون مونتاژ شد تا روش صورت مبارک ایشون باشه پشتش مقوای عکس من)... بعد هم روز امتحان قبل از ورود به جلسه ممتحن کلی سئوال جوابم کرد تا کارت را بهم داد که با توجه به سن و سالم به خودم ر...م تا جواب دادم ... نام پدر و محل تولد و روز و ماه تولد رو حفظ بودم ... ولی وقتی پرسید "شماره شناسنامت چیه؟" قاط زدم... ۶۳-۴۵ بود یا ۴۵-۶۳... چارهای نبود ... یادم نیست کدام ولی همانی را که درست بود گفتم ... سرجلسه باز ممتحن بدعنق سرکلهاش پیدا شد ... داشت عکس کارتهای روی سینه را با عکسهای داخل پوشه خودش مطابقت میکرد... اینجا دیگر عملا و رسما چیز شد... بالای سرم که رسید نمیدانم چقدر ولی خیلییییییییییییییییییییییییی کشششششش داد و هی عکس مرا با مشخصات داخل پوشه مقایسه کرد... بعد پوشه را آورد جلوی صورتم و انگشتش را گذاشت جایی که اسم اون رفیق من بود وگفت ... "واسه پوشه یه عکس دفه دیگه که اومدی بیار .. فقط مال تو عکس نداره!"
۴- تا چند سال پیش شنا بلد نبودم... باغ احمدجون استخر خوبی داشت.. هربار دستجمعی قرار میشد برویم باغ از خجالت اینکه شنا بلد نیستم جیم میزدم... یا میرفتم ته باغ که کسی نگه بیا تو استخر واسه خودم با قورباغه و سوسک و جک و جونور بازی میکردم... الان ولی وضعم بد نیست چون مربی خوبی داشتم دست وپا نمیزنم ... زدیم تو کار استایل!
۵- برخلاف دیگر پسرها اصلا و ابدا از رانندگی لذت نمیبردم... اگر روزی از این خاک بروم... شاید دلیل بزرگش رانندگی افتضاح همشهریهایمان باشد که جدی جدی رفتارشان برخورنده است ... خلاصه که بزور دگنک رانندگی یاد گرفتم... آن هم چه یاد گرفتنی... مخصوصا نیم-کلاچ که ماندن تو سربالایی و شروع مجدد به حرکت با دنده یک برایم کابوس بود... تا برادرم از خانهمان نرفته بود او پشت ماشین مینشست... بعدتر وظیفه شوفری خانه افتاد گردن من... خانه پدریمان ته کوچهای بود که جوی عمیقی در وسط داشت... خدا میداند چقدر حرص میخوردم هربار که از آنجا میگذشتم... کوچه چون تنگ بود جای دور زدن هم نداشت و موقع برگشتن باید دنده عقب در حالیکه یک چرخ اینور... یکی دیگرش آنور جوق بود میزدم بیرون ... چندبار توی جوب آب افتاد ماشین بماند
۶- سیزده چهارده ساله که بودم سامی منو برد تیم کیان که اون موقع دسته اول [الان بهش میگن لیگ برتر] بود.. یه سالی تو تیم نوجوانانش بازی میکردم ... سامی روحت شاد
۷- (تا هفت نشه نمیشه که) آرزو دارم روزی در ایران دورههای توست مستر راه بیندازم
خب فک کنم سیاست ابهام در معرفی ۵ نفر بعدی هم به کار بیاد اینجا....
۶ نظر:
مرسی.. :)
آقا قربون دستون بگین چه جوری از پس ترس از نیم کلاچ و برخورد بد دیگران آ اون جوق جلو خونه بر اومدین
باشد تا افاقه کناد
bahal boodan :))
علیرغم ارادت عمیق به حضرتعالی و بلاگ تان ، سیاست ابهام شما با بازی مرسوم تنافر داشت و جسارتا جر زنی محسوب می شود .
کوچیک شما ، بزرگ !
بزرگ جان عزیز که خاطرت رو بسی میخوام .. واسه همین جای ۵ تا ۷ تا نکته نوشتم که خدایی نکرده مشمول الذمه نشم یه وقت
کی می شه تو از این سیاست ابهام و ایهام دست برداری !!
ارسال یک نظر