۱۳۸۵ آذر ۱۳, دوشنبه




صلاة ظهر

این اذان را که بگویند.. تو شانزده سال است که رفته‌ای....

با آن صورت مهتابی ... و ته ریشی که دوستشان داشتم ... و هنوز که هنوز است لبانم را از بار آخری که بوسیدمت می‌نوازند... هیچ وقت نتوانستم و شاید هم نخواستم از خاطرم محو شود آن آخرین نگاه زنده‌ات را صبح سه‌شنبه... که کمی کمتر از آنی، دم رفتنم برمن گره خورد... و هیچ وقت یادم نمی‌رود آن نگاه دوخته به هیچ را، ظهر سه‌شنبه که اشک‌هایم را ندید و برای تسلای دلم به سویش نچرخید... تازه این‌روزهاست که کم کم می‌فهمم که با آن همه زندگی که کردی... و آن همه زندگی که به دوروبرهایت بخشیدی.. خودت چقدر درگیر زندگی نه بودی و نه خواستی ما یاد بگیریم که باشیم... هیچ وقت نفهمیدم... آن نگاه از کجا آمد... آن آرامش چگونه حاصل شد... و این سرگردانی امروز من محصول کدام موج احساس... در کدام اوج... از کدام برهه تاریخ زندگی بود... و آیا جایی... در کناره‌ای... یا کنار کسی... یا در سنی و سالی قرار آرام دارد؟...

تو که هنوز هم که هنوز است می‌دانم عاشقی... برایم بگو که چگونه می‌توان دوباره شروع کرد... چطور می‌شود حرف نزده‌ای را پس گرفت... و باز هم عاشق زندگی شد... بازهم خواست... زنده بود... زندگی کرد .. و آرامش داشت... آرامش اصلا چه شکلی‌ست؟ ... شاید به بومی می‌ماند که رنگ‌های کم‌مایه‌ای پارچه‌اش را خیس و خنک کرده .. همان نقشی که هیچ نقاشی برای اتمامش دیگر دست به قلم‌مو نمی‌برد... نقاشی کامل نیست اما، کار تمام است... همین قدر شاید بس است... باقی نقاشی در نگاه ماست... همین برای شکستن خط لبی به تبسمی ملیح کافی است ..

نمی‌دانم... شاید هم آرامش به تبسم از همه چیز شبیه‌تر است.. تبسمی که نمی‌دانی از شادی سرمستانه‌ایست ... یا فهم عمیق رنجی‌ست که می‌بریم

نقاشی کار نیکتا هفت ساله

۳ نظر:

ناشناس گفت...

آ ق ا ج و ن براتون فاتحه فرستادم...

ناشناس گفت...

روحشون شاد

ناشناس گفت...

خدا رحمتشون کنه