من وسواسیم .. نمیتوانم [... و باور کن که نتوانستهام هرقدر هم که خواستم] آسان گیر باشم ... من تو را به زیباترین شکلت .... در بهترین حالات و خُلقت دوست دارم ... من عاشق هرکس و هر چیز و هرنامی نمیتوانم که باشم [... و باورکن عقل نیمپارهام بارها خواسته مرا راضی به دمدستیها، شدنیها و محسوسات کند و بیچاره هربار هم ناکام بوده .. هیچگاه نتوانسته] ...
من وسواسی توی بد مخمصهای افتادهام .. تورا به اندازه خودت که نه ... به اندازه آنی که حس بلندپروازم دوست دارد؛ دوست دارم .. در هر لحظه و آن که مدحت میکنم؛ خود دیوانهام میدانم که تورا یک گام دیگر از دنیای خودم ... از دسترس خودم ... از دمدستیهای خودم ... از محسوساتم ... از آنچه شدنی، باورکردنی و صمیمیست دورتر کردهام ...
دوست من؛ اکنون هنگام جداییست دیگر.... تو دیگر از این لحظه مقدس و نامحسوسی... رسیدن به تو شکستن حرمتیست که تو را برایم دوستداشتنی کرده است.
دوستت دارم ... بدرود!
من وسواسی توی بد مخمصهای افتادهام .. تورا به اندازه خودت که نه ... به اندازه آنی که حس بلندپروازم دوست دارد؛ دوست دارم .. در هر لحظه و آن که مدحت میکنم؛ خود دیوانهام میدانم که تورا یک گام دیگر از دنیای خودم ... از دسترس خودم ... از دمدستیهای خودم ... از محسوساتم ... از آنچه شدنی، باورکردنی و صمیمیست دورتر کردهام ...
دوست من؛ اکنون هنگام جداییست دیگر.... تو دیگر از این لحظه مقدس و نامحسوسی... رسیدن به تو شکستن حرمتیست که تو را برایم دوستداشتنی کرده است.
دوستت دارم ... بدرود!