۱۳۸۴ تیر ۷, سه‌شنبه

گرفتاری علوم انسانی اینه که نمی‌شه روی کاغذ فرمول‌رو حل کرد یا توی آزمایشگاه نمونه‌ ساخت ... یادمه درس اقتصاد کلان که می‌خوندم از همه چی بیشتر این تیکه‌ش واسم جالب بود که هر چن سال یه بار که اتفاقات عمده اقتصادی تو دنیا می‌یفتاده یه عده می‌شستن آی‌کیو می‌زدن که آهان چون اولش اون طوری بود و بعدش این طوری شد پس معلوم می‌شه که هربار دیگه هم اولش اون طوری باشه آخرش این‌ طوری‌یاس و بایس از این به بعد از این کارا بکنیم و اِل و بِل ... چاره‌ای نداشتن خب ... نمی‌شد بیان بگن ببخشین یه لحظه می‌شه واستین می‌‌خوام یه جنگ کوچولو راه بندازم ببینم اگه نرخ بهره رو ثابت بگیریم، بیکاری چقد می‌ره بالا ... چاره‌ای نبود که با همین نظریه حال کنن و کلی پزشو بدن ... اما یکی دو سال که می‌گذش می‌دیدن نه اون طوری هم که فک می‌کردن نیس ... و ناچار می‌شدن یه نظریه دیگه سمبل کنن ... کلی جدول و نقشه و مسیر درست می‌کردن که تا اینجا این طوری پیش می‌ره بعدش رو دیگه نمی‌دونیم ..با خداس! واسه همین هم هست که تو علوم تجربی که اسمش روشه همه به حقیقت واحد می‌رسن اما تو علوم انسانی یه جورایی همش تو کل-کلن با هم ... مثلا مهندس ژاپنی هیچ موقع نمی‌گه بياين آسمونخراش ۱۰۰ طبقه با تف بسازیم چون بهش تو اروپا یا ساحل عاج می‌خندن ... مگه اینکه بیاد ثابت بکنه که می‌شه .. اما فلان نظرپرداز ایرانی می‌تونه بگه بیاین زندگی‌تون رو بسپرین به دست من ... واستون آسمون‌خراش مقوایی می‌خوام بسازم شونصد طبقه ... هیچ کس هم نمی‌یاد بگه نه نمی‌شه ... چون می‌گه که: نه جون شوما می‌شه .... این بار دیگه می‌شود ... و باید بشود ... بعدش هم یه سری قصه کلثوم ننه سر هم می‌کنه ... با آب و تاب تعریف می‌کنه واسه هم-مون .... بعدش هم همه بر و بر نیگاش می‌کنن می‌گن ای‌ول دمت قیژ چرا پس اون خاک برسرای قبلی نکردن این کارا رو؟ برو که بریم .... از اون ورم یه عده نشستن می‌گن:‌ آهان! فهمیدم .. واسه این بود که این طوری شد ... اگه اون طوریش می‌کردیم ... این طوری نمی‌شد که ... من که از اول گفته بودم ... کسی گوش نکرد ...

ولی خدا وکیلی ... من هم دوست دارم آسمونخراش شونصد طبقه داشته باشیم ... اونم فقط تو چهار سال ..

آسمونخراش شونصد طبقه؛ یک... نبود؟... دو.. نبود؟ ...سه! مبارکه ایشالا .... خیرشو ببینی ننه!

۱۳۸۴ تیر ۱, چهارشنبه

مشکل از من آغاز شد ... از آن دم که نقطه پرگار دیدم خود را ... که با من است که حقیقت معنا می‌یابد ... که فهم من مقدم است به درک دیگران ... به زبان فصیح دنبال حق بوده‌ام ... چهره خیرخواه می‌گرفتم ... اما در گاه عمل به تو که امید نجات به هخا بسته بودی، خندیدم ... به دیگری که باور به مشارکت ندارد خشم گرفتم .... و به رأی سومی که از بی عدلی ذله شده بود، برچسب تقلب زدم ... آن یکی را فریبکار خواندم ... و بعدی را خائن .... می‌دانی واقعیت چیست؟ واقعیت آن است که منم .... و حقیقت آن است که برای فرار از مواجه با میوه آنچه امروز میکارم، دروغ را باید که چون لقمه ای چرب قورت دهم ... هرچه حقیقت باشد آنقدر مهم نیست که اوست .... اوست که حق است ... چه اهمیت دارد چه کسی گفته است که ملت قیم می‌خواهد ... که شهروند درجه یک و دو داریم ... باور من مگر غیر از این است؟ ... گرچه جرأت ابراز ندارم .... یا طاقت قبول ....

۱۳۸۴ خرداد ۲۵, چهارشنبه

از گپهای حمید با سهراب:

به این نکته دقت کن که در این لحظه تو [حداقل] به یه دلیل خوبه که هنوز زنده هستی ... باید ببینی اون دلیل چیه ...


شاید حالا به همون دلیله که باید رأی داد ... و شاید هم نه ...

۱۳۸۴ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

شنبه ها گیرم
یکشنبه ها سردرگم
دوشنبه ها به بازار می روم
و سه شنبه ها که می رسد کنجار
چهارشنبه ها یا پول گم می کنم یا پیدا
پنج شنبه ها در آرزوی خلسه جمعه غنج می زنم
جمعه هم که از اساس تعطیلم ..

و این تویی در میان روزهای من گم شده ای

۱۳۸۴ خرداد ۲۳, دوشنبه

مرگ در چندقدمی منتظر است

سامی هم رفت ... ولی خاطرات کودکی و نوجوانی من با او باقیست ..

حالا دیگر دو نگاه به مرگ است که می‌شناسم ... قبل‌ترها وقتی مرگ جوانی می‌رسید، با خود می‌گفتم: چه زندگی بی‌اعتبار است ... چه دنیا بی‌ارزش است ... برای چه و چرا بجنگم؟ ... برای چه بخواهم؟

امروز مرگ جوان برای من هشدار است که فرصت کم است و کار نکرده بسیار ... بسیار راه نرفته باقی‌ست تا روحم، کارم، فکرم، شناختم و اعتبارم توسعه یابد تا بر خود بیشتر و بهتر مسلط باشم .. تا تجلی نامم باشم .. تا یاور باشم ..

۱۳۸۴ خرداد ۱۱, چهارشنبه

Once upon a time there was a bird looking for a nest. In the jungle; she went to a pine tree; asked if she could home in there. The pine said that he would be happy to neighbor her provided that she takes her nest to the tallest branch of the tree. And then the bird could see the sunshine first before anyone and let the pine know before anyone when the night is over and the sun is coming to see them. The bird replied that she afraid to fall down when the wind blows in the dark night. Pine paused for a while and went that the risk is the price she has to be ready to pay. Pine told her an old story then:

"Long time back I gave shelter to a lost sparrow, she was lonely and sad, she had not dared to fly over the sea at the migration season. She wanted to stay at her cozy corner; but when the October wind started to blow; her nest was no longer comfy and warm. She took refuge in my arm, and asked me to pick and take her to my tallest branch. I wondered why; and the response was simple. She was counting the days to the Spring, to the warm days, to the days that her companions would come back from the long trip. She wanted to be the first one to see them. The tallest branch was like her pharos, her peak of hope."