۱۳۸۲ اسفند ۱۳, چهارشنبه

ذبيح

اسماعيل هم جد بود و هم آغازگر
محو گويم قصه دلداگي را با تو پنهاني

ز روز عيد اضحا، سالها بايد که ريزد
تا رسد آن ميوه‌ی باغ عدن با بوی سبحاني

ز روز واقعه، بايد که نالد تيغ:
"الخليل يأمُرونی و الجليل ينهاني"+

در صفند ابرار و ابدال جهان،
.... تا پسندد صيد را صياد ما
صبر بايد، تا حسين لب تر کند از وصل روحاني


"... فيا سيوف خذينی"++ اذن دادست تيغ را
داشت از روز ازل، اين تيغ با سر نقش و پيماني


ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ حديث نفس خنجر که ابراهيم خليل فرمان مي‌دهد مرا و رب جليل باز مي‌داردم
++ پس ای شمشيرها مرا در بر گيريد

هیچ نظری موجود نیست: