ذبيح
اسماعيل هم جد بود و هم آغازگر محو گويم قصه دلداگي را با تو پنهاني ز روز عيد اضحا، سالها بايد که ريزد تا رسد آن ميوهی باغ عدن با بوی سبحاني ز روز واقعه، بايد که نالد تيغ: "الخليل يأمُرونی و الجليل ينهاني"+ در صفند ابرار و ابدال جهان، .... تا پسندد صيد را صياد ما صبر بايد، تا حسين لب تر کند از وصل روحاني "... فيا سيوف خذينی"++ اذن دادست تيغ را داشت از روز ازل، اين تيغ با سر نقش و پيماني ـــــــــــــــــــــــــــــــــ + حديث نفس خنجر که ابراهيم خليل فرمان ميدهد مرا و رب جليل باز ميداردم ++ پس ای شمشيرها مرا در بر گيريد |
۱۳۸۲ اسفند ۱۳, چهارشنبه
در ۰۱:۲۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر