۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

سه نفر بودیم... هر دو نفر دیگر هم همسالند با من... داریم از دیدار هم سال دیگری برمی گردیم... آدم ناخودآگاه این جور مواقع می رود توی مقایسه... چه خودخواسته.. چه ناخواسته... دو نفر اول وضعشان خوب است.. خوب که یعنی خیلی خوب... نفر سوم که به دیدنش رفته بودیم؛ راستی راستی دیدنی بود...خدا عالم است در این سن و سال چطوری اینهمه پول را فرصت کرده روی هم دسته کند... فقط یک قلم اش را بگویم که دست تان بیاید... در یک منطقه تهران ۵۰۰ باب مغازه دارد... قبول دارم باورش کمی سخت است... خداییش اینها مرا قلقلک هم نداد... کلی تک و تعریف کردیم ... خب اینها همگی اولاد هم دارند... دوتایشان دوتا... و یکی دیگری هم یکی... اولی از تولد شب گذشته پسرش می‌گفت و دومی از شیطنت‌های کوچولوی تازه به راه افتاده اش... اینها هم سرجمع خوب بود... یکجا اما دلم شکست.. یعنی دلم برای خودم سوخت... وقتی که در راه برگشت یکی‌شان گوشی اش را درآورد و گفت:‌ پدرم زنگ زده...

۵ نظر:

فلورا گفت...

خواستنی ترین آرزوها وخواسته های ما همیشه دست نیافتنی ترین شون هستن،قبول ندارین؟

یوحنا گفت...

اگر پدرم رفته بود پدر عزیزترینم را چون او می دیدم... شبیه هم باشند خاطرات او را برایش می گفتم، شبیه هم هستند پدر من می شود و هم صدایش می کنم... انگار که همه چیز داریم اما نه دقیقا همانطور که خودمان می خواهیم...این جورش را هم خوب می خوانم...

ناشناس گفت...

چهار نفر بوديد هم سال ، پي تورق اوراق ايام
سه نفر بوديد هم راه ، پي سير از بهانه به آغاز
دو نفر بودند هم بند ، پي محبسِ اهل بيت و فرزند
يك نفر بود اما ....
بي همدل ،
پي بازآموزي الفباي كلاس اول
« پ » مثل « پدر»

enferadi گفت...

dame in nashenasetan garm... az khodetan ham bahal tar ast hatta!

بنفشه گفت...

اثرگذار بود! تبریک می گم به همه حس زنده و قشنگی که در شما و نوشته هاتون جاریه!