ای قطار خالی خاطره
من خواب ماندهام...
از منازل سبز آن لب زیبا کی گذر کردی؟
و به ایستگاه سینههای پرطپش دوست...
کی رسیدی؟
من در خواب تلخ خود
ششمین ضحاک را هم دیدم
و به شوق رسیدن صبح
ازصحنههای خونبار تاریخ پرش کردم
هرچه امید بود خرج کردم
تا به صبح برسانیم
و در اولین ایستگاه دلداگی..
تا ابد بنشانیم
اما قطار چون تقویم هزار برگ
میرود
و سوت ایستگاه دلداگی
از بس که متروک مانده
نمیزند
چاه امیدم در میان پرده ششم خواب دوباره جوشید
رنگی بود... و پر نور
مستقبلین در ایستگاه
با یک بغل گل
سر میکشیدند
به دیدنم
اما قطار...
بیخبر گذشت
و من...
خواب ماندهام
از
ایستگاه دلداگی....
من...
باز هم....
باز ماندهام