۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه


افسانه

خوشحالم که ایرانی‌یم و شبهای کودکی‌ام با قصه‌های خوش عاقبت سپری گشته است... دوست دارم که قصه باشد زندگی‌ام... واکنش ناخودآگاه من، وقتی که اوضاع به هم می‌ریزد... اشک جاری می‌شود.. کسی از دستم می‌رود... دنیا آن روی خوشش به من نشان نمی‌دهد... نه پناه در مُسکن‌های موقتی‌ست که وقتی از خماریش برخواستی دنیا دَنگی بخورد توی سرت.... بهترین سنگر ... و مُسهل‌ترین دارو رویاست... قصه‌ای می‌سازی برای کودکان.. تا در شبهای قوام زندگی... درگوش‌شان زمزمه کنند... قصه‌هایی که همه خوش عاقبت‌اند... آنجا که همه چیز به خیر و خوشی تمام می‌شود... و در آخر کار همه به هم می‌رسند...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

والا قصه‌های ایرانی که ما شنیدیم خیلی هم خوش عاقبت نبودن. شاید شما هندی باشی و فکر میکنی ایرانی هستی! یا شاید قصه‌های هندی رو به جای ایرانی بهت غالب کردن