۱۳۹۹ آذر ۱۳, پنجشنبه

 

میگویند هر سی سال یک نسل است. ولی این سی سال بیش از یک عمر بود برای ما بابا.

زندگی پس از تو آسان نبود. سوگ فراقت از یک طرف، فراق کسی که با بودن پررنگ و خوش رنگش بیش از یکی بودی، همان که از شمار چشم فقط، یکی بودی. و ادامه زندگی بدون پشتوانه ات از آن سو.

هرچه بود زندگی بدون تو از ما مردمانی نو ساخت. مردمانی سخت کوش و با اراده درست مثل برادر و خواهرم.

 سالها به ما مهربانانه بخشیدی و در صبح روز ۱۳ آذر ۱۳۶۹ دم اذان ظهر این جریان و اتصال و جنبش برای همیشه خاموش شد. بارها خواندمت به امید صدایی خوابی دیداری یا ندایی. همیشه یادت میکنم که دستهایت مهتابی بود و تیغ ته ریشت سوزنده و دلچسب. و رویت خندان و پر نقش. لبانت کمی با تیغ عمل کج ولی دلربا. اینها که گفتم صورتی از یک معنا بود تو اینها بودی ولی اینها نبودی: تو منشا مهربانی بودی و حتی هستی. تو یادماندنی هستی چون فراموش نتوانی شد. پر رنگی که با هیچ سال و سده ای پاک نمی شوی.

برگی که سی سال پیش در پاییز از درخت افتاد هنوز می رقصد. بادی که پاییز رفتنت وزید هنوز سرد است. چراغی که برافروختی هنوز سوسو میزند. اما دلم چرا بعد سی سال برایت هنوز تنگ است بابا. امروز اینجا کنار من چقدر جایت خالی ست بابا.

به یاد شبهای خواب تابستانی در بام. و سفرهای روزانه به یبر و داغلان با قاسم. و سفره های فراوانی که هر روز چند بار برای مهمان باز و بسته میشد. دلم تنگ روزهای نوروزی ست که مهمان از هفت صبح داشتیم و جای نشستن نبود. هم تو رفتی هم آن روزهای باصفا. هم آن گرمی دلها. هم آن دوست داشتن بدون چشم داشت.

جایی که آقای نجفی سوزنبان قطار با دکتر دکتران کنار هم بغل دست خودت می نشاندی. مش ابراهیم باغبان یبر و موتورچی برایت همانقدر عزیز بودند که شاید صاحب منصبان نبودند.

 این بی توجهی به دنیایت برام من علامت سئوال بزرگیست این روزها. چقدر دریادل بودی و بی خیال و راحت. بگویم فرزانه بودی؟ بگویم رها بودی؟ آنچه برایت مهم بود انسان بود. شادی انسان. دوستی انسان.

در سال روز رفتنت دوباره میخوانمت ای دوست قدیمی و ای پدر سایه گستر.