سر پیری
یکی از راهکارهای نخنما برای جماعت آشفتهحالی چو من دستآویزهاییست چون مهاجرت در سی و دو سالگی .. یا اهتمام به درس سرپیری...
دوستی دانمارکی داشتم که میگفت تحصیلات عالیه هرچیزش بد باشد اینش خوب است که بهانه داری کارهای مهمتر زندگی را به تأخیر بیندازی... میگویند چه میکنی؟ کی تکلیفت با خودت روشن میشود... میگویی فعلا که دانشجو هستم... تا بعد خدا بزرگ است.. درست مثل بچهای که حسش نیست خانه پسرخاله برود، بهانه میآورد: "من درس دارم..."
خدا رفتگان شما را بیامرزد.. آقاجون تعریف میکرد که الفبا را پیش ملای ده یاد میگرفتند.. از همانها که چهارزانو مینشینی و از کمر هی باضربآهنگ صدایت خم و راست میشوی و بلند بلند میخوانی: "ب دوزبر بَنو [بً] و دوزیر بـِنو [بٍ] دوپـَس بـُن [بٌ]... بً بٍ بٌ...
الغرض... ملای ده تازه زنش مرده بود و دختر بختبرگشتهاش "سکینه"ی نه-ده ساله عهدهدار کارهای خانه ....
اذان ظهر را که میدادند... بعد از نماز صدای ملا بالا میرفت که:
- سکینه! پس این نهار چی شد؟....
و حالا کو تا سکینه بینوا که راه و چاه خانهداری را هنوز خوب بلد نیست غذا آماده کند..
ملا که میدید از نهار خبری نیست مینالید:
- وقتی مردم میخورن... ما میپزیم...
- وقتی مردم می..نن... ما میخوریم...