میگویند هر سی سال یک نسل
است. ولی این سی سال بیش از یک عمر بود برای ما بابا.
زندگی پس از تو آسان نبود.
سوگ فراقت از یک طرف، فراق کسی که با بودن پررنگ و خوش رنگش بیش از یکی بودی، همان
که از شمار چشم فقط، یکی بودی. و ادامه زندگی بدون پشتوانه ات از آن سو.
هرچه بود زندگی بدون تو از
ما مردمانی نو ساخت. مردمانی سخت کوش و با اراده درست مثل برادر و خواهرم.
برگی که سی سال پیش در
پاییز از درخت افتاد هنوز می رقصد. بادی که پاییز رفتنت وزید هنوز سرد است. چراغی
که برافروختی هنوز سوسو میزند. اما دلم چرا بعد سی سال برایت هنوز تنگ است بابا. امروز
اینجا کنار من چقدر جایت خالی ست بابا.
به یاد شبهای خواب
تابستانی در بام. و سفرهای روزانه به یبر و داغلان با قاسم. و سفره های فراوانی که
هر روز چند بار برای مهمان باز و بسته میشد. دلم تنگ روزهای نوروزی ست که مهمان از
هفت صبح داشتیم و جای نشستن نبود. هم تو رفتی هم آن روزهای باصفا. هم آن گرمی دلها.
هم آن دوست داشتن بدون چشم داشت.
جایی که آقای نجفی سوزنبان
قطار با دکتر دکتران کنار هم بغل دست خودت می نشاندی. مش ابراهیم باغبان یبر و
موتورچی برایت همانقدر عزیز بودند که شاید صاحب منصبان نبودند.
در سال روز رفتنت دوباره میخوانمت ای دوست قدیمی و ای پدر سایه گستر.