سفرنامه
جمعه: حالا که عید قربان گذشتـو از ضيافتُالرحمن آسوده شده ام بد نديدم که ضیفُالراحه شده، به هتل داریوش مشرف شوم. ساحل شنی و زلال خليخ آرام بود و قول علی-ت برایم تداعی شد که اگر روزی لازم شود برای کیش حاضرست بجنگد. کف پايم میسوخت چون آتش روی درخت، تا اخلع نعليک شوم .. و پاچه در کمر ... ماه بالای سر بود و کف دریا کف پايم ... ماه را هیچ وقت اینقدر دوست ندیده بودم ... شکر که توفیق توجه دادی ... که توجه به توفیقم دادی ... که ماه را نصیبم کردی ... که شنهای دریا را میزبانم ساختی ... که ساحل کیش را زیبا آفریدی ... که دریا را شور خلق کردی ... که ذائقه مرا به شوری آن شیرین ساختی ... که آرامش مرا در سرمای موج به امانت گذاشتی ... که مرا از اتاق و لابی و میز شام و هیاهوی خرید به آغوش افق دریا و آسمان کشاندی ... که مرا فرصت مردن دوباره دادی .. که مرا باز خواندی ...
شنبه: karting خيلی کيف دارد .. مخصوصا اگر خوب ویراژ داده باشی ... کارتينگ بخشهایی از روان و روحم را قلقلک می دهد که تا به حال کمتر فرصت ظهور داشتهاند ... جالب اينکه برخلاف ظاهر ياغی و مستشان، محجوبند و بی سر وصدا .... چرا که با این وجود که می توانستهاند ولی طغيان نکردهاند ... ولی مست نشدهاند ..
سفر فرصت بیبدیلیست برای شناخت ... وقتی با آقای الف هم صحبت شدم باورم نمیشد این همان تاجر بسیار معروف بازار است با همان تصویر بصری که از او توقع میرود ... گرچه از این دست نمونهها قبلتر هم ديده بود، ولی انصافا بگویم که مرا بهتزده کرد .. بهتزده افکارش ... و بهتزده خودم که چقدر سطحی میبينم ... که چقدر کم میفهمم
يکشنبه: هنوز هم آمادگی نگهداری از هيچ حيوانی را ندارم چرا که نه Golden Retriever نه دلفین را میتوانم به خانه بياورم ... پنلگ صورتی را يادت هست که؟ ماهی را به قلاده بسته بود و در خيابانها میچرخاند ... فکر کنم او هم مثل من مانده بود کدامیک را نگهدارد که به این ترکيب بینظير رسيده بود .... فرق در این است که برای او فرصت فراهم شده بود و برای من نشده ... شايد به این دلیل که خارجی بود و فارغ از آداب ما ... شاید هم چون کارتون بود و فارغ از دنيای واقعی ... شايد هم فقط به اين دليل ساده که خواسته بود و فارغ از خود ....
جمعه: حالا که عید قربان گذشتـو از ضيافتُالرحمن آسوده شده ام بد نديدم که ضیفُالراحه شده، به هتل داریوش مشرف شوم. ساحل شنی و زلال خليخ آرام بود و قول علی-ت برایم تداعی شد که اگر روزی لازم شود برای کیش حاضرست بجنگد. کف پايم میسوخت چون آتش روی درخت، تا اخلع نعليک شوم .. و پاچه در کمر ... ماه بالای سر بود و کف دریا کف پايم ... ماه را هیچ وقت اینقدر دوست ندیده بودم ... شکر که توفیق توجه دادی ... که توجه به توفیقم دادی ... که ماه را نصیبم کردی ... که شنهای دریا را میزبانم ساختی ... که ساحل کیش را زیبا آفریدی ... که دریا را شور خلق کردی ... که ذائقه مرا به شوری آن شیرین ساختی ... که آرامش مرا در سرمای موج به امانت گذاشتی ... که مرا از اتاق و لابی و میز شام و هیاهوی خرید به آغوش افق دریا و آسمان کشاندی ... که مرا فرصت مردن دوباره دادی .. که مرا باز خواندی ...
شنبه: karting خيلی کيف دارد .. مخصوصا اگر خوب ویراژ داده باشی ... کارتينگ بخشهایی از روان و روحم را قلقلک می دهد که تا به حال کمتر فرصت ظهور داشتهاند ... جالب اينکه برخلاف ظاهر ياغی و مستشان، محجوبند و بی سر وصدا .... چرا که با این وجود که می توانستهاند ولی طغيان نکردهاند ... ولی مست نشدهاند ..
سفر فرصت بیبدیلیست برای شناخت ... وقتی با آقای الف هم صحبت شدم باورم نمیشد این همان تاجر بسیار معروف بازار است با همان تصویر بصری که از او توقع میرود ... گرچه از این دست نمونهها قبلتر هم ديده بود، ولی انصافا بگویم که مرا بهتزده کرد .. بهتزده افکارش ... و بهتزده خودم که چقدر سطحی میبينم ... که چقدر کم میفهمم
يکشنبه: هنوز هم آمادگی نگهداری از هيچ حيوانی را ندارم چرا که نه Golden Retriever نه دلفین را میتوانم به خانه بياورم ... پنلگ صورتی را يادت هست که؟ ماهی را به قلاده بسته بود و در خيابانها میچرخاند ... فکر کنم او هم مثل من مانده بود کدامیک را نگهدارد که به این ترکيب بینظير رسيده بود .... فرق در این است که برای او فرصت فراهم شده بود و برای من نشده ... شايد به این دلیل که خارجی بود و فارغ از آداب ما ... شاید هم چون کارتون بود و فارغ از دنيای واقعی ... شايد هم فقط به اين دليل ساده که خواسته بود و فارغ از خود ....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر