۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

می خواهی بتابی... بتاب
نمی خواهی برو... من می مانم تا بتابی

فصلی برای جدایی

برای ترک تو... بهار وقت خوبی نیست
که چلچله ها یادت را.. هی فریاد کنند...
و شکوفه های گیلاس رویت را.... هی به رخ بکشند

برای نخواستن ت.... تابستانی را باید صبر کرد
تا خوشه های طلایی گندم... به زردی نزنند
و گل بوته های تازه خیار... نگندند

برای ندیدنت... پاییز انتخاب بدی-ست
که برگ های خزان؛ تحمل تک قدم های یک عابر تنها را ندارند
و باد سرد آذر فقط با دست های توست... که گر می گیرد

برای بریدن از تو... زمستان بدترین ِ فصل هاست
که مصیبت سوز و بی همراهی آفتاب؛ در دی ما را بس است
و بهمن سهمناک تر از جرأت پریدن از دره خاطره هاست
و اسفند روی زغال گداخته از بغض نداشتن توست که می ترکد...

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

emotionally balanced and hydrated... mentally secure and stimulated

۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

تبریز

گفته بودی که نزدیک‌ترینی... باورم نشده بود... و یا فراموشم... تورا در انتهای خودخواهی‌هایم که دورترین است می‌جستم.. و می‌جویم... تب نکرده؛ تب‌بر.... و باد نکرده؛ نیشتر می‌خواهم‌... اول باید که تب کرد تا تب‌ریز تورا بطلبد.. حکیمی گفت خوبی تو.. نه دردی داری... نه نیاز به مرهمی... زی.. و خوش باش که ایام جهان در گذر است.. بپوش و بنوش و بتاز که روغن و ضماد اگر برای زخم لازمت نیست... برای چرخش پرسرعت ایام به کارت بسیار خواهد آمد...